سرگرهلغتنامه دهخداسرگره . [ س َ گ ِ رِه ْ ] (اِ مرکب ) عقده و گرهی را گویند که بر سر تسبیح تعبیه کنند. (برهان ) (آنندراج ) : ای سرگره از تو عقد جان رابل واسطه عقد آن جهان را.خاقانی .
شررةلغتنامه دهخداشررة. [ ش َ رَ رَ ] (ع اِ) یکی شَرَر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). واحد شرر؛ یعنی یک پاره آتش . (ناظم الاطباء). یکپاره آتش که بجهد. (آنندراج ). جذوه ٔ آتش .
شریرةلغتنامه دهخداشریرة. [ ش َ ری رَ ] (ع ص ، اِ) شریره . سوزن کلان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || یکی شریر، یک درخت دریایی . (از اقرب الموارد). || تأنیث شریر؛ به معنی بد و بدکار: ارواح شریره . (یادداشت مؤلف ). بدکار. (از اقرب الموارد). رجوع به شریر شود.
سریرةلغتنامه دهخداسریرة. [ س َ رَ ] (ع اِ) راز. (منتهی الارب ) (دهار). راز و آنچه پنهان کرده شود، سرائر جمع آن است . (آنندراج ). نهان . (مهذب الاسماء). || بمجاز معنی خصلت و طبیعت . (آنندراج ).
بنداروزلغتنامه دهخدابنداروز. [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان سرگره بخش برازجان که در شهرستان بوشهر واقع است و دارای 849 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
چماقلغتنامه دهخداچماق . [ چ ُ ] (ترکی ، اِ) گرز آهنین شش پره را گویند. (برهان ) (آنندراج ). گرز آهنی شش پهلو. (غیاث ). گرز آهنین شش پره . (ناظم الاطباء). شش پر، گرز. عمود. عمود آهنین : بتیغ و تیر همی کرد میرطغرل فتح چنانکه میرالب ارسلان به خشت و چماق . <p c
دسترهلغتنامه دهخدادستره . [ دَ ت َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) دستر. دست اره . اره ٔ کوچکی باشد که آن را به یک دست کار فرمایند. (جهانگیری ). داس کوچک دندانه دار. (برهان ). داس کوچک باشد و دندانه دار است و یک دسته دارد و در اصل دست اره بوده یعنی اره ٔ کوچک که به یک دس
چغدلغتنامه دهخداچغد. [ چ ُ ] (اِ) کوچ باشد و گروهی عام کُنگُر خوانند. (فرهنگ اسدی ). کوچ و بوف و چغو و کنگر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ). بمعنی جغد است و آن پرنده ای است به نحوست مشهور. (برهان ). طایری است منحوس کوچکتر از بوم و آن قسمی است از بوم . (آنندراج ). پرنده ای است معروف که به ن
اماملغتنامه دهخداامام . [ اِ ] (ع ص ، اِ) مقتدا، رئیس باشد یا غیر رئیس . (منتهی الارب ). پیشوا. (آنندراج ). پیشرو. (فرهنگ فارسی معین ) . ج ، اَیِمَّه ، اَئِمَّه . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مؤلف منتهی الارب نویسد: امام جمع است بر لفظ واحد، نه اسم جمع مانند عدل ، زیرا که در تثنیه امامان گ