سرگیجهلغتنامه دهخداسرگیجه . [ س َ ج َ / ج ِ ] (اِمص مرکب ) به معنی سرگیجش است و به عربی دوار گویند. (برهان ). نام مرضی است که سر آدم میگردد و آن را به تازی دوار گویند. (جهانگیری ).
سرگیجهفرهنگ فارسی عمیدحالتی که به انسان دست میدهد و تصور میکند همه چیز دور او میچرخد؛ دوار؛ سرگیچش.
شرجةلغتنامه دهخداشرجة. [ ش َ ج َ ] (اِخ ) اول کورة عثر در اول ارض یمن گویند شرجة است . (از معجم البلدان ). شهری است بر کنار دریای یمن . (منتهی الارب ).
شرجةلغتنامه دهخداشرجة. [ ش َ ج َ ] (ع اِ) گوی که در آن پوست گسترند و آب ریزند تا شتران آب خورند از وی . (منتهی الارب ). حفره ای که پوستی در آن گسترده باشند تا شتران از آن آب خورند. (از اقرب الموارد).
شرجعلغتنامه دهخداشرجع. [ ش َ ج َ ] (ع ص ، اِ) دراز. (منتهی الارب ). طویل . (اقرب الموارد). طویل و دراز. (ناظم الاطباء). || چوب دراز چهارپهلو. (منتهی الارب ). چوب دراز چهارگوش . (از اقرب الموارد). || سریر میت . || جنازه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). نعش . (اقرب الموارد). || تخت . (منتهی الا
شرزةلغتنامه دهخداشرزة. [ ش َ زَ ] (ع اِ) یکی شرز، بمعنی شدید و سخت . (از اقرب الموارد). شدیده ای از شداید دهر. (یادداشت مؤلف ). || هلاکت . (ناظم الاطباء): رماه اﷲ بشرزة لاینحل منها؛ ای اهلکه . (از اقرب الموارد). || (مص مرة). قوت . شدت . صعوبت . درشتی . سختی .