سطیحلغتنامه دهخداسطیح . [ س َ ] (اِخ ) نام کاهنی در عرب جاهلی که در بدن او استخوانی جز استخوان سر نبود و مسایل را از پیش خبر میداد و کلمات خود را مسجع میگفت از گفتار اوست : عالم الخفیه و غافرالخطیئة انک لذوالهدیها لصحیفة الهندیة و الصعدة البهیة فانت خیرالبریة. (از سبک شناسی ج <span class="hl"
سطیحلغتنامه دهخداسطیح . [ س َ ] (ع ص ) کشته ٔ درازافتاده و ستان خفته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنکه در برخاستن بطی ٔ بود از جهت ضعف و برجاماندگی . || (اِ) توشه دان که از چرم ساخته باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || بامداد. (مهذب الاسماء).
سطیحفرهنگ فارسی عمید۱. منبسط؛ پهنشده.۲. درازکشیده؛ ستانخفته.۳. آنکه به علت ضعف یا بیماری بهکندی از جا برخیزد.
چئچستهلغتنامه دهخداچئچسته . [ چ َ ءِ چ َ ت َ ] (اِخ ) نام دریاچه ٔ ارومیه است . مؤلف «مزدیسنا» در توضیح لغت «خنجست » نویسد: «در اصل میبایست «چیچست » باشد چه در اوستا «چئچسته » نام دریاچه ٔ ارومیه است ». (مزدیسنا تألیف دکترمعین چ 1 حاشیه ٔ ص <span class="hl" d
چستهلغتنامه دهخداچسته . [ چ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) بمعنی نغمه و آهنگ باشد. (برهان ). نغمه را گویند. (جهانگیری ). بمعنی نغمه است . (انجمن آرا) (آنندراج ). نغمه و آهنگ . (ناظم الاطباء). نغمه . (فرهنگ نظام ). آواز و آهنگ خوانندگی : ز قول
چستهلغتنامه دهخداچسته . [ چ ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) شیردان گوسفند و بز و امثال آنرا گویند. (برهان ). شیردان بز و گوسفند و غیره باشد. (جهانگیری ). شیردان گوسپندان و غیره ، و آن معده ٔ اولین است از هر دو معده ٔ حیوانات سبزه خوار. (آنندراج ). شیردان گوسپند و بز و جز
چشتهلغتنامه دهخداچشته . [ چ َ / چ ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) مخفف چاشته است که طعمه و طعام اندک باشد. (برهان ). مخفف چاشته است . (انجمن آرا). بمعنی طعام چاشت باشد و بعد از آن تخفیف نموده بمعنی مأخوذ استعمال کرده باشند. (آنندراج ). ط
سطیحةلغتنامه دهخداسطیحة. [ س َ ح َ ] (ع اِ) مشک که از دو پوست کرده باشند. || توشه دان . (مهذب الاسماء).
سطیحةلغتنامه دهخداسطیحة. [ س ُ طَ ح َ ] (اِخ ) نام کاهنی از بنی ذئب . گویند که در بدن او جز استخوان سر استخوان دیگر نبود. (منتهی الارب ). رجوع به سطیح شود.
ذئب ابن جحنلغتنامه دهخداذئب ابن جحن . [ ] (اِخ ) (آل ِ...) یا ذئب ابن حجن . این نام در شعری منسوب بعبد المسیح خواهرزاده ٔ سطیح آمده است : اتاک شیخ الحی ّ من آل سنن و امه من آل ذئب بن جحن .(مجمل التواریخ والقصص ص 236</sp
شقلغتنامه دهخداشق . [ ش ِق ق ] (اِخ ) ابن انماربن نزار.پیشگوی دوران جاهلیت که با سطیح پیشگوی معروف دیگر در یک روز به دنیا آمده و عمر طولانی داشته اند. (از مقدمه ٔابن خلدون ترجمه ٔ محمدِ پروین گنابادی ص 203 و 665). شق اکبر؛
ادریسلغتنامه دهخداادریس . [ اِ ] (اِخ ) دریس .از شعبات قبیله ٔ بنی کعب از طوایف خوزستان ایران است . این طایفه در نقاط مختلفه متفرق میباشند جماعتی ازآن در حارثه از اراضی جزیرةالخضر و در سطیح و پوزه و جِرف بمحاذات محمره رشلیک کنار بهمشیر و جزیره ٔ محله مسکن دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص <span c
طریقةلغتنامه دهخداطریقة. [ طَ ق َ ] (اِخ ) نام کاهنه ٔ حمیریة که زوجه ٔ امروءالقیس بن عمرو ملقب به ماءالسماء بود. وی هنگامی که سطیح و شق متولد گشتند آن دو مولود را طلبید و آب دهن خود در دهن ایشان نهاد و گفت این دو پسردر کهانت قائم مقام من خواهند شد و همان لحظه خود وفات یافت . رجوع به حبیب السی
حافظ ابراهیملغتنامه دهخداحافظ ابراهیم . [ ف ِ اِ ] (اِخ ) محمدبن ابراهیم فهمی شاعر. یکی از وکلای دارالکتب مصر. مولد او بسال 1873 م . در قاهره وی مدتی در زمره ٔ صاحب منصبان مصری در سودان خدمت کرد و سپس به مصر آمد و ملازم محمد عبده بود تا در
سطیحةلغتنامه دهخداسطیحة. [ س َ ح َ ] (ع اِ) مشک که از دو پوست کرده باشند. || توشه دان . (مهذب الاسماء).
سطیحةلغتنامه دهخداسطیحة. [ س ُ طَ ح َ ] (اِخ ) نام کاهنی از بنی ذئب . گویند که در بدن او جز استخوان سر استخوان دیگر نبود. (منتهی الارب ). رجوع به سطیح شود.
تسطیحلغتنامه دهخداتسطیح . [ ت َ ] (ع مص ) پهن کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || برابر و هموار کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تسطیح القبر، خلاف تسنیمه . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). برابر و هموار کردن خانه