سفهلغتنامه دهخداسفه . [ س َف ْه ْ ] (ع مص ) غالب آمدن و دشنام . (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || در اصطلاح اخلاق سبکی که عارض انسان شود از شادی و غضب و او را وادارد که کاری برخلاف عقل و شرع کند. (تعریفات جرجانی ).
سفهلغتنامه دهخداسفه . [ س َ ف َه ْ ] (ع اِمص ) سبکی عقل و نادانی . (غیاث ). سبک خردی . ناخردمندی . (زمخشری ). سبکی عقل یا بی خردی . ضد حلم و نادانی . (آنندراج ) : او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت حکمت سفه شده ست و سعادت شفا شده ست . ناصر
سفهلغتنامه دهخداسفه . [ س َ ف َه ْ ] (ع مص )بر بیخردی انگیختن نفس خود را یا منسوب به سفاهت کردن . || هلاک و تباه گردانیدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || زود برآمدن خون از زخم سنان و خشک گردیدن . (آنندراج ). || بسیار خوردن شراب را و سیر نشدن . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || باز داشته شدن ی
سفعلغتنامه دهخداسفع. [ س ُ ] (ع اِ) دانه ٔ حنظل . || دیگدان آهنی یا عام است . || سیاهی که بسرخی زند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سیفهلغتنامه دهخداسیفه .[ ف َ / ف ِ ] (اِ) افزاری است مجلدان و صحافان را که اوراق کتاب بدان بریده صاف و هموار سازند. و سیفه کردن عبارت از همین عمل باشد. (آنندراج ) : چون سیفه به تیغ عشق پنهانی یافت شیرازه به تار اشک حیرانی یافت
شفعلغتنامه دهخداشفع. [ ش َ ] (ع اِ) جفت . خلاف وتر. ج ، اشفاع . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). جفت . (دهار) (ترجمان القرآن ) (از اقرب الموارد). || روز عید اضحی . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). روز اضحی بسبب داشتن روز همانند و متشابه ، چنانکه به روز عرفه «وت
سفهسالارلغتنامه دهخداسفهسالار. [ س ِ ف َ ] (اِ مرکب ) سپهسالار : آمدن امیر بزغش سفهسالار سلطان سنجر. (تاریخ سیستان ). چنان خلعتی که رسم قدیم بوده سفهسالار آنرا بپوشانیدند. (تاریخ بیهقی ). نامها رسید از سفهسالار علی عبداﷲ و صاحب برید. (تاریخ بیهقی ).
سَفِهَ نَفْسَهُفرهنگ واژگان قرآنخويش را به ناداني و سبک مغزي بزند( از کلمه سفه به معناي خفت نفسي است که از کمي عقل ناشي ميشود )
سفهسالارلغتنامه دهخداسفهسالار. [ س ِ ف َ ] (اِ مرکب ) سپهسالار : آمدن امیر بزغش سفهسالار سلطان سنجر. (تاریخ سیستان ). چنان خلعتی که رسم قدیم بوده سفهسالار آنرا بپوشانیدند. (تاریخ بیهقی ). نامها رسید از سفهسالار علی عبداﷲ و صاحب برید. (تاریخ بیهقی ).
حجرالفلاسفهلغتنامه دهخداحجرالفلاسفه . [ ح َ ج َ رُل ْ ف َ س ِ ف َ ] (ع اِ مرکب ) در اصطلاح کیمیاگران ماده ای از معدنیات است که اکسیر از آن ساخته میشود و آنرا حجر مکرم نیز نامند. (از نهایة الطلب تألیف جلدکی ).
خسفهلغتنامه دهخداخسفه . [ خ ُ ف َ ] (ع اِ) یک گردکان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
فلاسفهلغتنامه دهخدافلاسفه . [ ف َ س ِ ف َ / ف ِ ] (از ع ، اِ) ج ِ فیلسوف . حکیمان . (فرهنگ فارسی معین ). این جمع فلسفی است که به معنی حکیم باشد. (غیاث ) : از حال بزرگان رأی ، و مشاهیر شهر و فلاسفه میپرسید. (کلیله و دمنه ). || اسم مرکبی