سفوفلغتنامه دهخداسفوف . [ س َ ] (ع اِ) داروی کوفته ٔ بیخته ٔ معجون ناکرده . (منتهی الارب ). آرد بیخته مطلقا و خصوصاً از ادویه .(آنندراج ) (غیاث ). داروی آس کرده که بکف خورند. (دهار). دارو که بدهن پراکنند. سفف جمع آن است . (مهذب الاسماء) : زیره ٔ کرمانی را ستار است بکوب
شفوفلغتنامه دهخداشفوف . [ ش ُ ] (ع اِ) ج ِ شِف ّ و شَف ّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ِ شف ّ، به معنی جامه ٔ تنک و پرده ٔ تنک . (آنندراج ). و رجوع به شف ّ شود.
شفوفلغتنامه دهخداشفوف . [ ش ُ ] (ع مص ) مصدر به معنی شَفَف . (ناظم الاطباء). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تنک شدن جامه . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). و رجوع به شفف شود. || لاغر و نزار گردیدن تن کسی . (منتهی
صفوفلغتنامه دهخداصفوف . [ ص َ ] (ع ص ) ناقة صفوف ؛ ناقه ای که چند قدح شیر دهد از یک دوشیدن یعنی از کثرت شیر صف اقداح می بندد یا به هر دو دست خود صف می بندد بوقت دوشیدن . (منتهی الارب ). آن اشتر که دستها بهم باز نهد در حال دوشیدن . (مهذب الاسماء).
سفوف دانلغتنامه دهخداسفوف دان . [ س َ ] (اِ مرکب ) آنچه سفوف در آن نهند : ای طبیب از سفوف دان کم کن کو نقوعی که در میانه خورم . خاقانی .رجوع به سفوف شود.
استفافلغتنامه دهخدااستفاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سف ّ. (زوزنی ). سفوف ساختن . (منتهی الارب ). سفوف کردن . || سفوف خوردن . (منتهی الارب ): فاذا لت منه وزن درهمین بزیت و استف ّ، نفع من البواسیر. (ابن البیطار). || بیفکندن چیزی را. (منتهی الارب ). بافکندن . (تاج المصادر بیهقی ).
سفلغتنامه دهخداسف . [ س َف ف ] (ع اِ) شکوفه ٔ خرمابن تر. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). || (مص ) سفوف خوردن یا سفوف ساختن . || بافتن بوریا از برگ خرما. || خوردن شتر گیاه خشک را. || بسیار خوردن آب را و سیرآب نشدن . (منتهی الارب ).
نفلغتنامه دهخدانف . [ ن َف ف ] (ع مص ) تخم کاشتن در زمین . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || سفوف خوردن یا سفوف ساختن پست و دوا را. (از منتهی الارب ). سف . (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغة).
قمحةلغتنامه دهخداقمحة. [ ق ُ ح َ ] (ع اِ) زعفران . || سپیچه که بر شراب افتد. || ورس . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به قمحان شود. || مقدار یک دهان از پِست وجز آن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). یک کف از داروها که در آب کنند و فرق آن با سفوف آن است که سفوف داروی بی
کندسلغتنامه دهخداکندس . [ ک ُ دُ ] (اِ) بیخ گیاهی است . (آنندراج ). بیخ گیاهی که درون آن زرد و برونش سیاه و مقیی ٔ و مسهل و سفوف آن را چو به بینی کشند عطسه آورد. (ناظم الاطباء). رجوع به کندش شود.
سفوف دانلغتنامه دهخداسفوف دان . [ س َ ] (اِ مرکب ) آنچه سفوف در آن نهند : ای طبیب از سفوف دان کم کن کو نقوعی که در میانه خورم . خاقانی .رجوع به سفوف شود.