سفکلغتنامه دهخداسفک . [ س َ ] (ع مص ) خون ریختن و اشک ریختن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). ریختن خون و اشک را. (از منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). || بسیار کردن سخن را. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
سفکفرهنگ فارسی عمیدریختن؛ ریختن آب یا خون. Δ بیشتر به معنی خون ریختن استعمال میشود.⟨ سفک دماء: [قدیمی] ریختن خونها.
شفقلغتنامه دهخداشفق . [ ش َف َ ] (ع مص ) مهربان شدن . || بترسیدن . (المصادر زوزنی ). || آزمند گردیدن پندگو بر اصلاح حال کسی که بدو پند میدهد. (از اقرب الموارد).
شفقلغتنامه دهخداشفق . [ش َ ف َ ] (ع اِ) سرخی شام و بامداد. (غیاث اللغات ). سرخی افق پس از غروب آفتاب تا نماز خفتن و نزدیک آن و یا نزدیک تاریکی شب . ج ، اشفاق . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). سرخی افق پس از غروب آفتاب . ولی برخی شفق را به معنی فلق نیز استعما
شفکلغتنامه دهخداشفک . [ ش َ ف َ ] (ص ) کهنه و فرسوده و ازهم رفته . (ناظم الاطباء). خَلَق . فرسوده . حقیر. (لغت فرس اسدی ). شفر بود یعنی نابکار و خَلَق شده . (فرهنگ اوبهی ). || نادان و ابله و جلف . (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از برهان ) : پنداشت همی حاسد ک
شفیقلغتنامه دهخداشفیق . [ ش َ ] (ع ص ) مهربان . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). دلسوز. رحیم . (فرهنگ فارسی معین ). || نصیحت گر. آزمندبر نصیحت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوست ناصح . (دهار). || رحیم و مهربان و دل رحم . (از ناظم الاطباء)
سفقلغتنامه دهخداسفق . [ س َ ] (ع مص ) باز کردن در را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). در فاکردن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || طپانچه زدن روی کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
سفکةلغتنامه دهخداسفکة. [ س ُ ک َ ] (ع اِ) لمجه ، یعنی آنچه قبل از غذا خورند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). لمجه . ناشتاشکن .
مسفوکلغتنامه دهخدامسفوک . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سفک . ریخته و مُنصب ّ ، چون خون و اشک و آب و هر مایعی . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و رجوع به سفک شود.
گاینسبرهلغتنامه دهخداگاینسبره . [ ب ُ رِ ] (اِخ ) نقاش انگلیسی متولد در سَدبِری (سفک ) تصاویر وی بسیار زیباست . (1727 - 1788 م .).
ریختگیلغتنامه دهخداریختگی . [ ت َ/ ت ِ ] (حامص ) ریزش و سفک . (ناظم الاطباء). ریزش . (فرهنگ فارسی معین )... برد و حال نیک نشان دهد [ برآمدن نفث به یکبار ] یکی ریختگی ماده دوم برآنکه قوه قوی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || هر چیز روان شده ٔ در قالب ریخته . (از ن
اشک ریختنلغتنامه دهخدااشک ریختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) گریستن . اشک باریدن . بسیار گریستن . اشک چکیدن . اشک افشاندن . و رجوع به مصادر فوق شود. سفک . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). اذراء. (تاج المصادر). اِعسام . (منتهی الارب ) : تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس کز اشت
سفکةلغتنامه دهخداسفکة. [ س ُ ک َ ] (ع اِ) لمجه ، یعنی آنچه قبل از غذا خورند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). لمجه . ناشتاشکن .
منسفکلغتنامه دهخدامنسفک . [ م ُ س َ ف ِ ] (ع ص ) خون و یا اشک ریخته شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسفاک شود.
مسفکلغتنامه دهخدامسفک . [ م ِ ف َ ] (ع ص ) بسیارگوی و کثیرالکلام . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).