سماطلغتنامه دهخداسماط. [ س ِ ] (ع اِ) رسته . صف . (از آنندراج )(منتهی الارب ). صف . دسته . قطار. (غیاث ) : سرو سماطی کشید بر دو لب جوبیارچون دو رده چتر سبز در صف کارزار. منوچهری .و خیلتاشان و نقیبان بر سماطین دیگر. (تاریخ بیهقی چ ا
سماطفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه بر زمین بگسترانند و بر روی آن طعام بگذارند؛ بساط؛ سفره؛ خوان.۲. صف؛ رده؛ رسته.
سماتلغتنامه دهخداسمات . [ س ِ ] (ع اِ) داغها و نشانها. ج ِ سِمَت . (آنندراج ) (غیاث ) : و اَین والی پیوسته بقضای شهوت و نهمت مشغول بود و صفات بشریت و سمات انسانیت بطباع سباع بدل کرده . (تاریخ بیهق ص 134).
سماتلغتنامه دهخداسمات . [ س ِ ] (ع اِ) روشهای نیکو و صورتها و جانبها. ج ِ سمت . (آنندراج ) (غیاث ). || نام دعای مشهور است که در کتب ادعیه ثبت است . (یادداشت بخط مؤلف ).
سمادلغتنامه دهخداسماد. [ س َ ] (ع اِ) سرگین بخاکستر آمیخته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خاکستر سرگین آمیخته . (مهذب الاسماء).
شماتلغتنامه دهخداشمات . [ ش َ ] (ع مص ) شاد شدن به غم دشمن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به شماتت و شماته شود.
شماتلغتنامه دهخداشمات . [ ش ِ ] (ع ص ، اِ) زیانکاران . گویند: رجع القوم شماتاً؛ ای خائبین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
سماطینلغتنامه دهخداسماطین . [ س َ ] (اِ) قالی وپلاس . || پارچه ٔ خشن . || اطاقی که در اطرافش آینه نصب کرده باشند. (ناظم الاطباء).
سماطینلغتنامه دهخداسماطین . [ س ِ طَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ سماط، دورویه . دو رسته از درختان و مردم . (از غیاث ) (آنندراج ) : دورویه سماطین آراسته نشینندگان جمله برخاسته . نظامی .رجوع به سماط و سماطان شود.
سماطانلغتنامه دهخداسماطان . [ س ِ ](ع اِ) دو دسته از درخت و مردم . (ناظم الاطباء). تثنیه ٔ سماط در حال رفعی . رجوع به سماط و سماطین شود.
سماطین زدهلغتنامه دهخداسماطین زده . [ س ِ طَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) صف کشیده : پادشاهی که به رومش در صاحب خبران پیش او صف سماطین زده زرین کمران .منوچهری .
یوسفلغتنامه دهخدایوسف . [ س ُ ] (اِخ ) ابن علی بن عبدالملک بن سماط بکری مهدوی ، مکنی به ابویعقوب و معروف به ابن سماط. شاعرو از مردم مهدیه ٔ افریقا بود. اشعار او بیشتر در مدح حضرت رسول (ص ) است و صاحب حلل السندسیة قصایدی از او آورده است . وی به سال 613 هَ . ق
سماطین زدهلغتنامه دهخداسماطین زده . [ س ِ طَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) صف کشیده : پادشاهی که به رومش در صاحب خبران پیش او صف سماطین زده زرین کمران .منوچهری .
سماطینلغتنامه دهخداسماطین . [ س َ ] (اِ) قالی وپلاس . || پارچه ٔ خشن . || اطاقی که در اطرافش آینه نصب کرده باشند. (ناظم الاطباء).
سماطینلغتنامه دهخداسماطین . [ س ِ طَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ سماط، دورویه . دو رسته از درختان و مردم . (از غیاث ) (آنندراج ) : دورویه سماطین آراسته نشینندگان جمله برخاسته . نظامی .رجوع به سماط و سماطان شود.
سماطانلغتنامه دهخداسماطان . [ س ِ ](ع اِ) دو دسته از درخت و مردم . (ناظم الاطباء). تثنیه ٔ سماط در حال رفعی . رجوع به سماط و سماطین شود.
سماطین زدنلغتنامه دهخداسماطین زدن . [ س ِ طَ زَ دَ ] (مص مرکب ) صف کشیدن : رسم عجم چنان بود که چون ملک بار دادی همه سپاه سماطین زدندی وبرپشت بایستادندی تا ملک بیرون آمدی ، پس شهریار ایران برنشست و بیرون آمد و سپاه همه سماطین زده بودند یکی فرازآمد و او را طعنه بزد بسر نیزه .
اسماطلغتنامه دهخدااسماط. [ اَ ] (ع ص ) ناقة اسماط؛ شتر ماده ٔ بی داغ . || نعل اسماط؛ نعل یک لخت . (منتهی الارب ). کفش های یک لوچرم . یکتا. (مهذب الاسماء). کفش های یک لخت و یک لای . (کنزاللغات ). || سراویل اسماط؛ ازارهای بی حشو یعنی یک تاه . (منتهی الارب ). شلوارهای بی پنبه . (منتخب اللغات ).<b
بسماطلغتنامه دهخدابسماط. [ ] (معرب ، اِ) خبز رومی . کمک بقسمات . (یادداشت مؤلف ). بسکمات . بسکماج . نان سوخاری . بیسکویت . متداول امروز عراق باسماق ، مأخوذ از ترکی .