سماعیلغتنامه دهخداسماعی . [ س َ ] (ع ص نسبی ) هر آنچه شنیده شده باشد. || حکایتی و نقلی . (ناظم الاطباء). || بنا شده بر عادت : نشستم بر آن بی سراک سماعی فروهشته دو لب ، چو لفج زبانی . منوچهری .|| (اصطلاح نحو) بیقاعده و مطلق و مستعمل
سماعیلغتنامه دهخداسماعی . [ س ِ ] (ص نسبی ) منسوب به سماع که به معنی رقص و ترانه و سرود باشد. || هر آنچه شنیده شده باشد. (ناظم الاطباء).
سماعیفرهنگ فارسی عمیدکلماتی که از فصحا شنیده شده و در نظم و نثر استعمال کردهاند و دیگران هم استعمال میکنند و موقوف بر قاعده نیست و بر آنها قیاس نمیتوان کرد.
سماعیفرهنگ فارسی معین(سَ) [ ع . ] (ص نسب .) 1 - هرآن چه شنیده شده باشد. 2 - بنا شده بر عادت . 3 - آن چه که مبنی بر قاعده نیست .
سماعلغتنامه دهخداسماع . [ س َ ] (ع مص ) شنوایی . (غیاث ) (دهار) (منتهی الارب ). || شنیدن . شنودن . (غیاث ). شنیدن . (المصادر زوزنی ) (دهار). شنیدن و گوش فراداشتن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِ) سرود. (غیاث ) (صحاح الفرس ). هر آواز که شنیدن آن خوش آید. (آنندراج ) (منتهی الارب ). آهنگ <span cla
سماعلغتنامه دهخداسماع . [ س َ ] (ع اِ فعل ) اسم فعل یعنی بشنو، مانند: دراک و مناع ؛ ای ادرک و امنع. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
سماچهلغتنامه دهخداسماچه . [ س َ چ َ / چ ِ ] (اِ) سینه بند زنان . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به ساماخچه و سماکچه شود.
سماحلغتنامه دهخداسماح . [ س َ / س ِ] (ع مص ) جوانمرد گردیدن . (دهار) (آنندراج ) (منتهی الارب ). سخاوت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). بخشیدن . (غیاث ) (منتهی الارب ). جوانمردی کردن . (آنندراج ). || (اِمص ) جوانمردی . (دهار). بخشش : اگ
سماعلغتنامه دهخداسماع . [ س َم ْ ما ] (ع ص ) جاسوس . (دهار) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). || مطیع. || یکی از مراتب دین مانی . نغوشاک . نغوشا. ج ، سماعون . (فرهنگ فارسی معین ). || سخت شنوا. (مجمل اللغة). بسیار شنوا. (آنندراج ). بسیار شنونده . (فرهنگ فارسی معین ).
سماعیللغتنامه دهخداسماعیل . [ س ِ ] (اِخ ) مخفف اسماعیل : آباد بر آن سی و دو دندانک سیمین چون بر درم خرد زده سین سماعیل . منجیک .ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر. ناصرخسرو.</p
سماعیلیلغتنامه دهخداسماعیلی . [ س ِ ] (اِخ ) طایفه ای است گمراه که قضیب اسب را پرستش میکنند. (غیاث ) (آنندراج ).
سماعیلیلغتنامه دهخداسماعیلی . [ س ِ ] (ص نسبی ) پیروان اسماعیلیه : از این مشتی سماعیلی ایام وزین جوقی سرابیلی برزن . خاقانی .رایت اسحاق از او عالیست ضدش اگر هست سماعیلی است .نظامی .
سماعینلغتنامه دهخداسماعین . [ س َم ْ ما ] (اِخ ) درجه ٔ پنجم از درجات پنجگانه ٔمانویه است . درجه اول معلمین ، دوم مشمسین ، سیم قسیسین ، چهارم صدیقین و پنجم سماعین . (یادداشت مؤلف ).
auricularدیکشنری انگلیسی به فارسیگوشه گوشه، گوشی، سماعی، وابسته بگوش یا سامعه، وابسته بشنوایی، تواتری، دهلیزی
التقاحلغتنامه دهخداالتقاح . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) لقاح پذیرفتن و آن قیاسی است نه سماعی . (اقرب الموارد). بار گرفتن . بارور شدن . آبستن شدن .
بشرلغتنامه دهخدابشر. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن نهاس عبدی . عیدان وی را یاد کرده اما سماعی ندارد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود.
سماعیل احمدیلغتنامه دهخداسماعیل احمدی . [ س ِ اَ م َ ] (اِخ ) پنج فرسخ کمتر میانه ٔ جنوب و مشرق تنگستان است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
سماعیللغتنامه دهخداسماعیل . [ س ِ ] (اِخ ) مخفف اسماعیل : آباد بر آن سی و دو دندانک سیمین چون بر درم خرد زده سین سماعیل . منجیک .ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر. ناصرخسرو.</p
سماعیلیلغتنامه دهخداسماعیلی . [ س ِ ] (اِخ ) طایفه ای است گمراه که قضیب اسب را پرستش میکنند. (غیاث ) (آنندراج ).
سماعیلیلغتنامه دهخداسماعیلی . [ س ِ ] (ص نسبی ) پیروان اسماعیلیه : از این مشتی سماعیلی ایام وزین جوقی سرابیلی برزن . خاقانی .رایت اسحاق از او عالیست ضدش اگر هست سماعیلی است .نظامی .
عامل سماعیلغتنامه دهخداعامل سماعی . [ م ِ ل ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کلماتی که در زبان عربی موجب تغییر اعراب آخر کلمات دیگر شوند عامل گویند و بر دو قسمند سماعی و قیاسی . سماعی عواملی هستند که مضبوط و از عرب شنیده شده ، و قیاسی عواملی میباشند که مطابق قواعدی خاص در موارد مشابه میتوانند عمل کن