سمعةلغتنامه دهخداسمعة. [ س َ ع َ ] (ع مص ) یکبار شنودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).- اذن سمعة ؛ گوش شنوا. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سمعةلغتنامه دهخداسمعة. [ س ِ ع َ ] (ع اِ) هیئت و طریقه ٔ شنیدن . (ناظم الاطباء). || مؤنث سمع که ماده ٔ بچه ٔ گرگ از کفتار باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
سمعةلغتنامه دهخداسمعة. [ س ُ ع َ ] (ع مص ) شنوانیدن عمل خیر خود را بمردم ، چنانکه ریا نمودن افعال حسنه تا مرا نیک پندارند. (آنندراج ) (غیاث ) : و دیگر آنکه ارادت ثواب و عقاب آن جهان و ریا و سمعة این جهان از معاملت منقطع باشد. (کشف المحجوب هجویری ص <span class="hl" dir=
سمحةلغتنامه دهخداسمحة. [ س َ ح َ ] (ع ص ) زن جوانمرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) کمان . (منتهی الارب ). || (مص ) یکبار جوانمردی نمودن . (منتهی الارب ).
سمههلغتنامه دهخداسمهه . [ س ُم ْ م َ هََ ] (ع اِ) بوریای سفره مانندی از برگ خرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
شمعچهلغتنامه دهخداشمعچه . [ ش َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) شمع خرد استصباح را. (یادداشت مؤلف ). || تیر کوچک که زیردیوار یا سقف شکسته نهند نیوفتادن آنرا. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شمع شود. || کبریت که به جای چوب ماده ٔ شمعی دارد. شمع سخت خرد که بر سر آن گوگرد باشد
شمعةلغتنامه دهخداشمعة. [ ش َ ع َ ] (ع اِ)واحد شمع. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). یکی شمع. شمع. (منتهی الارب ). یک پاره موم . (یادداشت مؤلف ).
شمعةدیکشنری عربی به فارسیشمع , شمع ساختن , ميزان شدت نور برحسب تعداد شمع , حيثيت , اعتبار , ابرو , نفوذ , قدر ومنزلت , شهرت , خوشنامي , اشتهار , اوازه , اوازه داشتن , شمردن , فرض کردن , شهرت داشتن , مهتابی
مسمعةلغتنامه دهخدامسمعة. [ م َ م َ ع َ ] (ع اِ) گوش . ج ، مَسامع. مَسمعه . (دهار). و رجوع به مسمع و مسمعه شود.
مسمعةلغتنامه دهخدامسمعة. [ م ُ م ِ ع َ ] (ع ص ) زن سرودگوی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مغنیه . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کنیزک سرودگوی . (مهذب الاسماء).
تسمعةلغتنامه دهخداتسمعة.[ ت َ م ِ ع َ ] (ع مص ) تسمیع. (منتهی الارب ). تشبیع کردن و تشهیر نمودن و منتشرکردن ذکر کسی . || شنوانیدن آواز کسی را. || برداشتن گمنامی از کسی . (ناظم الاطباء).و رجوع به تسمیع در همین لغت نامه شود. || (ع اِ) شنوایی . فعلته تسمعتک و تسمعة لک یعنی کردم آنرا تا بشنوی . (م
سيي السمعةدیکشنری عربی به فارسیرسوا , بد نام , مفتضح , پست , نفرت انگيز شنيع , رسوايي اور , ننگين , بدنام , بدنام رسوا