سمندلغتنامه دهخداسمند.[ س َ م َ ] (اِ) رنگی باشد بزردی مائل مر اسب را. (برهان ) (آنندراج ). رنگی است مر اسب و اشتر را. (جهانگیری ). اسب زرده . (فرهنگ اسدی ) (السامی ) : بدان زمان که بر ابطال تیره گون گرددهمه کمیت نماید ز خون سیاه سمند. منج
شمندلغتنامه دهخداشمند. [ ش َ م َ ] (ص ) بیهوش . (برهان ) (آنندراج ). ممکن است صورتی از شمنده یا شمیده باشد. رجوع به مصدر شمیدن شود. || (اِ) بیهوشی . (برهان ) (فرهنگ اوبهی ). || بهبود. (از برهان ) (آنندراج ). || شمن . این کلمه را به معنی ترسناک و افغان و نوحه کننده نوشته اند وبیت ذیل را از ناص
سمنداسلارلغتنامه دهخداسمنداسلار. [ س َ م َ اَ ] (اِ) جانوری بود که در زمان اسکندروس بن ذوالقرنین بهم رسیده بود. گویند یکی از حکمای هند تعلیم تعفین او را پیدا کرده بوده است و گویند که نظر آن جانور بر هر که میافتاد فی الحال می میرد، به ارسطو متوسل شدند او گفت که آیینه ٔ در پیش روی آن جانور بدارند تا
سمندرلغتنامه دهخداسمندر. [ س َ م َ دَ ] (اِ) از یونانی «سالامندرا» در فرانسوی نیز «سالامندر» به معنی فرشته ٔ موکل آتش و پنبه کوهی و حیوان معروف است . (از افادات علامه ٔ دهخدا) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نام جانوری است که در آتش متکون میشود. گویند مانند موش بزرگی است و چون از آتش برمی آید
سمندرلغتنامه دهخداسمندر. [ س َ م َ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان چناران بخش حومه ٔ شهرستان مشهد.دارای 131 تن سکنه است . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، بنشن ، چغندر. شغل اهالی زراعت و مالداری . راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl"
سمندرلغتنامه دهخداسمندر. [ س َ م َ دَ ] (اِخ ) نام ولایتی است از هندوستان که چوب عود از آنجا آرند. (برهان ). شهری است بزرگ بر کران دریا، و پادشاهی دهم است . (حدود العالم ). شهری است از خزران بر کران دریا جایی بانعمت و بازارها و بازرگانان . (حدود العالم ). مردان را سپاه صد و پنجاه هزار تمام شد
سمندللغتنامه دهخداسمندل . [ س َ م َ دَ ] (اِ) مرغی است بهند که در آتش نمی سوزد. (برهان ) (منتهی الارب ). رجوع به سمندر، سمندول ، سمندوک ، سمندور و سمندون شود.
علی گیلانیلغتنامه دهخداعلی گیلانی . [ ع َ ی ِ گی ] (اِخ ) ابن عبدالصمد گیلانی . مشهور به سمند. رجوع به علی سمند شود.
سمنداسلارلغتنامه دهخداسمنداسلار. [ س َ م َ اَ ] (اِ) جانوری بود که در زمان اسکندروس بن ذوالقرنین بهم رسیده بود. گویند یکی از حکمای هند تعلیم تعفین او را پیدا کرده بوده است و گویند که نظر آن جانور بر هر که میافتاد فی الحال می میرد، به ارسطو متوسل شدند او گفت که آیینه ٔ در پیش روی آن جانور بدارند تا
سمندرلغتنامه دهخداسمندر. [ س َ م َ دَ ] (اِ) از یونانی «سالامندرا» در فرانسوی نیز «سالامندر» به معنی فرشته ٔ موکل آتش و پنبه کوهی و حیوان معروف است . (از افادات علامه ٔ دهخدا) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نام جانوری است که در آتش متکون میشود. گویند مانند موش بزرگی است و چون از آتش برمی آید
سمندرلغتنامه دهخداسمندر. [ س َ م َ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان چناران بخش حومه ٔ شهرستان مشهد.دارای 131 تن سکنه است . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات ، بنشن ، چغندر. شغل اهالی زراعت و مالداری . راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl"
سمندرلغتنامه دهخداسمندر. [ س َ م َ دَ ] (اِخ ) نام ولایتی است از هندوستان که چوب عود از آنجا آرند. (برهان ). شهری است بزرگ بر کران دریا، و پادشاهی دهم است . (حدود العالم ). شهری است از خزران بر کران دریا جایی بانعمت و بازارها و بازرگانان . (حدود العالم ). مردان را سپاه صد و پنجاه هزار تمام شد
سمندللغتنامه دهخداسمندل . [ س َ م َ دَ ] (اِ) مرغی است بهند که در آتش نمی سوزد. (برهان ) (منتهی الارب ). رجوع به سمندر، سمندول ، سمندوک ، سمندور و سمندون شود.
آسمندلغتنامه دهخداآسمند. [ م َ ] (اِ) دروغی که بقصد فریب گویند. || (ص ) حیران . سرگشته . و بدین معنی شاید مصحف آسیمه باشد.
راسمندلغتنامه دهخداراسمند. [ م َ ] (اِخ ) نام کوهی است که در شمال شهر کرج واقع شده است . مرغزار کتیو که از مشاهیر مرغزارهای عراق است بطول شش فرسنگ و عرض سه فرسنگ در شمال این کوه است و چشمه ای که به خسرو منسوب است در پای آن کوه واقع است . (نزهة القلوب مقاله ٔ سوم چ اروپا ص <span class="hl" dir="
علی سمندلغتنامه دهخداعلی سمند. [ ع َ ی ِ س َ م َ ] (اِخ ) ابن خواجه عبدالصمد گیلانی . مشهور به سمند. وی برادر حسین خان کلانتر اردو بود و در قرن 11 هَ . ق . میزیست . او را برخی اشعار است . (از الذریعه ٔ آقابزرگ طهرانی ج 9 ص <span