سوسلغتنامه دهخداسوس . (اِ) مخفف سوسمار است . (از برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از جهانگیری ) : مستغرق نعیم ویند اهل هنگ و هوش از غم نجات یافته چون سوس از نهنگ .سوزنی .
سوسلغتنامه دهخداسوس . (اِخ ) شوش : بروم اندرون شاه بد فیلقوس یکی بود با رای او شاه سوس . فردوسی .رجوع به شوش شود.
سوسلغتنامه دهخداسوس .[ س َ وَ ] (ع مص ) در افتادن کرمک در چیزی . (منتهی الارب ). || بیمار شدن ستور. (منتهی الارب ).
سوسلغتنامه دهخداسوس . (از ع ،اِ) از «سوس » تازی ، آرامی «شوشا»، یونانی «سس » ، آشوری «ساسو» به معنی بید است . (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). کرمی باشد که جامه های ابریشمی را ضایع کند. (برهان ) (غیاث ). کرمکی که در پشم افتد. (آنندراج ) (بحر الجواهر) (منتهی الارب ). دیوچه . (آنندراج ) (منتهی
سوسلغتنامه دهخداسوس . (ع اِ) اصل . || طبیعت . (منتهی الارب ) (برهان ) (آنندراج ). || گیاه خشکی است مانند اسپست . (برهان ). || درختی است که بیخ آنرااصل السوس و اصابعالسوس میگویند. (برهان ). در اروپای قرون وسطی «ریگلیسا» و در فرانسوی «رگلیس » گویند.(حاشیه ٔ برهان قاطع از تاریخ طب لکلرک ). درخت
سس پنیرcheese sauceواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع سسهای سفید طعمدارشده با پنیر که عمدتاً برای پوشش دادن برخی از غذاها مانند نیرشته یا ماهی، به کار میرود
سس پیالهایdipping sauce, dipواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع چاشنیهایی که ویژة غذاهای انگشتی و نانها و برگک سیبزمینی و سبزیجات است و در ظروف دهانگشاد و کاسهمانند عرضه میشود تا بتوان خوراک را مستقیماَ و بههنگام صرف غذا در آن غوطهور یا به آن آغشته کرد
مدل سفرگزینیmode choice model, modal choice modelواژههای مصوب فرهنگستانمدلی برای پیشبینی سهم هریک از شیوههای حملونقل موجود از تعداد کل نفرسفرها
پاورجهpowerizer, bounce shoes, jumping shoes, sky runnerواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای تفریحیـ ورزشی، دارای فنر و اهرم مهار و زانوبند که پاها را در آن قرار میدهند و با آن میتوانند تا دو متر بالا بپرند
خشککن خلأvaccum dryer, sous vide (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانخشککنی که مواد غذایی را تحت فشار کمتر از اتمسفر و در دمای پایین خشک میکند
سوسبندلغتنامه دهخداسوسبند. [ ب َ ] (اِ) نام گیاهی است که چون آنرا بشکنند از آن شیره ٔ سفیدی مانند شیر برآید و آنرا در خضابها بکار برند و بعضی گفته اند که علف شتر است . ظاهراً با علف شیر که گیاه شیردار باشد، تصحیف خوانی شده است . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ).
سوستانلغتنامه دهخداسوستان . [ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. دارای 226 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ بادین آباد. محصول آنجا غلات ، توتون ،حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی
سوسبارلغتنامه دهخداسوسبار. (هزوارش ، اِ) مصحف هزوارش «سوسیا» ، پهلوی «اسپ » . مؤلف در آخر همین ماده بحذف رای قرشت اشاره کرده با «سوبار» (اسوبار) به معنی سوار خلط شده . (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بلغت زند و پازند اسب را گویند و به عربی فرس خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
سوسنجردیلغتنامه دهخداسوسنجردی . [ سو س َ ج ِ ] (اِخ ) ابوالحسن محمدبن بشر حمدونی . از شاگردان ابی سهل نوبختی منسوب به آل حمدون از متکلمین شیعه واز اوست : کتاب الانفاذ فی الامامة. (از ابن الندیم ).
سوسکلغتنامه دهخداسوسک . (اِ)نوعی از جعل باشد و او بیشتر در حمامها متکون میشود. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). صراراللیل . جدجد. صیاح اللیل . خرچسنه . گوگال . (یادداشت بخط مؤلف ).- امثال :سوسک به بچه اش میگوید قربان دست و پای بلوریت </spa
سوسبندلغتنامه دهخداسوسبند. [ ب َ ] (اِ) نام گیاهی است که چون آنرا بشکنند از آن شیره ٔ سفیدی مانند شیر برآید و آنرا در خضابها بکار برند و بعضی گفته اند که علف شتر است . ظاهراً با علف شیر که گیاه شیردار باشد، تصحیف خوانی شده است . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ).
سوستانلغتنامه دهخداسوستان . [ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. دارای 226 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ بادین آباد. محصول آنجا غلات ، توتون ،حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی
سوسبارلغتنامه دهخداسوسبار. (هزوارش ، اِ) مصحف هزوارش «سوسیا» ، پهلوی «اسپ » . مؤلف در آخر همین ماده بحذف رای قرشت اشاره کرده با «سوبار» (اسوبار) به معنی سوار خلط شده . (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بلغت زند و پازند اسب را گویند و به عربی فرس خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
سوسنجردیلغتنامه دهخداسوسنجردی . [ سو س َ ج ِ ] (اِخ ) ابوالحسن محمدبن بشر حمدونی . از شاگردان ابی سهل نوبختی منسوب به آل حمدون از متکلمین شیعه واز اوست : کتاب الانفاذ فی الامامة. (از ابن الندیم ).
سوس اقصیلغتنامه دهخداسوس اقصی . [ س ِ اَ صا ] (اِخ ) شهری است [ از ناحیت مغرب ] بر لب دریای اقیانوس مغربی آخرین شهر از آبادانی عالم اندر مغرب و این شهری عظیم است و ایشان را زر است بی اندازه ، و مردمانی از طبع مردمی دورتر و آنجا غریب کمتر افتد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 1
دروسوسلغتنامه دهخدادروسوس . [ دْرو / دِ ] (اِخ ) مارکوس لیویوس . تاریخ وفات او ظاهراً 109ق . م . بوده است . وی از رجال روم و از خاندان دروسوس بود که در 122 ق . م . با گراکوس تریبون عوام و عضو گ
دوست افسوسلغتنامه دهخدادوست افسوس . [ اَ ] (ص مرکب ) هر چیز که مایه ٔ افسوس دوستان گردد. (ناظم الاطباء).
په سوسلغتنامه دهخداپه سوس . [ پ ِ ] (اِخ ) از شهرهای آسیای صغیر. داریوش کبیر آن را هنگام تسخیر مجدد یونیه و کاریه گشوده است . (ایران باستان ج 1 ص 651).
تارسوسلغتنامه دهخداتارسوس . (اِخ ) «تارس » . «طرسوس ». شهری به آسیای صغیر، مرکز کیلیکیه . رجوع به «تارس » و «طرسوس » شود.