سِرْدِسْتیگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی غذای حاضری ، کار آسان را انتخاب کردن ، غذای ساده و بدون تجملات
سردستیلغتنامه دهخداسردستی . [ س َ دَ ] (اِ مرکب ) چوبدستی قلندران . (آنندراج ).چوبی که قلندران در دست دارند. (غیاث ) : ای صاف شراب فتنه را خاک تو دردسردستی ما قلندران خواهی خورد. میر الهی همدانی (از آنندراج ). || (ص نسبی ، اِ مرکب )
سردستیفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] عجولانه.۲. چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد.۳. کاری که بر سر دست و فوری و بیدرنگ انجام دهند.۴. آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب: ◻︎ بادهای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴: ۵۷۲).
سردستیفرهنگ مترادف و متضاد۱. گذرا، مجمل ۲. حاضری، ماحضر ۳. عجولانه ۴. آسان، رایگان ۵. کم، ناچیز، مختصر ۶. دمدست، دمدستی ۷. چوبدستی
سردستی گرفتنلغتنامه دهخداسردستی گرفتن . [ س َ رِ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) امداد و اعانت کردن و این در مقام خیر و شر هر دو گفته شود، مثلاً به محتاجی چیزی بدهند یا خللی در کار کسی کنند گویند فلان سردستی به ما گرفت ؛ یعنی خللی در کار ما کرد، و در مقام هدهده ، مثلاً تو خوب سردستی به ما گرفته ای . (آنند