سپاه کشلغتنامه دهخداسپاه کش . [ س ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) پادشاهی یا امیری که سپاه برد بجنگی . || یکی از امراء شاهی که کارش کشیدن سپاه باشد.
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
نوشابۀ سویاsoya beverage/ soybeverageواژههای مصوب فرهنگستاننوشابهای که غالباً از سویا و محصولات آن تهیه میشود
صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
سپاه کشیلغتنامه دهخداسپاه کشی . [ س ِ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) پهلوانی : امیری بود که به مردی و سپاه کشی کس از او بهتر نباشد. (یادداشت مؤلف ).
سپه کشیلغتنامه دهخداسپه کشی . [ س ِ پ َه ْ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل سپاه کش . سپاه کشی کردن : اقبال در این سپه کشی قائد توست در هر منزل پیک ظفر رائد توست .(از بدایع الازمان ).
عسکرکشلغتنامه دهخداعسکرکش . [ ع َ ک َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب )لشکرکش . لشکرکشنده . سپاه کش . سائق الجیش : نی نی به دولت تو امیر سخن منم عسکرکش من این نی عسکر نکوتر است .خاقانی .
کشلغتنامه دهخداکش . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (مرکب از: که + ش = اش ) مرکب از کاف خطاب و شین ضمیر به معنی که او را چنانکه گویند کش گفت ، یعنی که او را گفت و او را که گفت . (برهان ). مرکب از که (موصول ) به اضافه ٔ ش (ضمیر) به معنی که او را. (از فرهنگ فارسی معین ). مخفف که اش . (آنندراج ) <span
سپاهلغتنامه دهخداسپاه . [س ِ ] (اِ) از پارسی باستان «تَخمه سپاد» ، اوستا «سپاذه » (قشون )، ارمنی عاریتی و دخیل «سپه » ، استی «افساد» و «افساد» (مقدار بسیار، سپاه ، فوج )، پهلوی «سپاه » (مجموعه ٔ لشکریان ). رجوع شود به اسپاه ، اسبه ، سپه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). فوج و لشکر. (آنندراج ).
سپاهفرهنگ فارسی عمید۱. قسمتی از ارتش که شامل چند لشکر باشد.۲. نیروی نظامی ثابتی در ایران که بعد از انقلاب اسلامی تشکیل شد.۳. [قدیمی] لشکر؛ قشون: ◻︎ سپاه اندک و رای و دانش فزون / به از لشکر گشن بی رهنمون (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۵).
سپاهلغتنامه دهخداسپاه . [س ِ ] (اِ) از پارسی باستان «تَخمه سپاد» ، اوستا «سپاذه » (قشون )، ارمنی عاریتی و دخیل «سپه » ، استی «افساد» و «افساد» (مقدار بسیار، سپاه ، فوج )، پهلوی «سپاه » (مجموعه ٔ لشکریان ). رجوع شود به اسپاه ، اسبه ، سپه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). فوج و لشکر. (آنندراج ).
ستاره سپاهلغتنامه دهخداستاره سپاه . [ س ِ رَ / رِ س ِ ] (ص مرکب ) از صفات ملوک . (آنندراج ). از القاب پادشاهان : ایا ستاره سپاهی که برج عصمت رافروغ قبه بمهر تو غره ٔ غراست .خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).<
ملایک سپاهلغتنامه دهخداملایک سپاه . [ م َ ی ِ س ِ ] (ص مرکب ) که سپاه از ملایک دارد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه لشکر از فرشتگان داشته باشد : ذات اعظم خدایگانی که در اهبت جهان گشایی و ابهت فلک فرسایی ، تاج بخش جباران و باج ستان جهانداران است ، جمشیدوار بر سریر سعادت
اسپاهلغتنامه دهخدااسپاه . [ اِ ] (اِ) اِسپه . سپاه . سپه . لشکر. (رشیدی ).لشکر انبوه . (مؤید الفضلاء). جیش . رجوع به سپاه شود. || سگ . (رشیدی ). رجوع به اسپاهان شود.