سپیدلغتنامه دهخداسپید. [ س َ / س ِ ] (اِخ ) (دیو...) نام دیوی که رستم بمازندرانش کشته . (شرفنامه ). و رجوع به دیو سپید شود.
سپیدلغتنامه دهخداسپید. [ س َ / س ِ ] (ص ) اسپید. اسفید. سفید. سپی . اوستا «سپئتا» (سپید)، پهلوی «سپت » ، شکل جنوب غربی «سئتا» از «ست » ، ارمنی عاریتی و دخیل «سپیتاک » ، هندی باستان «سوِت » (درخشان ، سفید) کردی عاریتی و دخیل «سپی » ، افغانی «سپین » ، بلوچی «ای
سد پرتابblocked shot, block 8واژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، منحرف کردن توپ پرتابشده در مسیرش به سمت سبد، پیش از طی کردن قوس فرودین، بهطوریکه از گل جلوگیری شود
گشت ارزیابیsite inspectionواژههای مصوب فرهنگستانگشتی که قبل از برگزاری مناسبتها و رویدادهای گوناگون برای ارزیابی امکانات و تسهیلات یک مقصد و تطابق آن با نیازها و اولویتهای افراد و مؤسسات ذیربط برگزار میشود
پست پستلغتنامه دهخداپست پست . [ پ َ پ َ ] (ق مرکب ) نرم نرمک . آهسته آهسته :عشق میگوید بگوشم پست پست صید بودن بهتر از صیادی است .مولوی .
سپیدپرلغتنامه دهخداسپیدپر. [ س َ / س ِ پ َ ] (اِ مرکب ) بمعنی پشه باشد و بعربی بق خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
سپیدپیلغتنامه دهخداسپیدپی . [ س َ / س ِ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) همان پی سفید است و سپیدپا. (آنندراج ). رجوع به سپیدپا و پی سفید شود.
سپیدتاکلغتنامه دهخداسپیدتاک . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) بوته ای است که آن را بعربی کرمة البیضا خوانند و میوه ٔ آن سرخ میباشد و بخوشه ٔ انگور میماند و بدان پوست را دباغت کنند و آن را خسرودارو گویند. (برهان ) (رشیدی ). رجوع به سبیدتاک شود.
سپیدپالغتنامه دهخداسپیدپا. [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) مبارک قدم و خجسته پی باشد بر خلاف سبزپا که نامبارک قدم راگویند. (برهان ) (انجمن آرا) (شرفنامه ) (آنندراج ).
سپیدپوشلغتنامه دهخداسپیدپوش . [ س َ/ س ِ ] (نف مرکب ) آنکه جامه ٔ سپید پوشد: سپید پوشان ؛ سپید جامگان . مبیضه . پیروان ابن مقنع : وامروز نیستند پشیمان ز فعل بدفعل بد از پدر بتو مانده ست منتسب چون بشنوی که مکه گرفته ست فاطمی <b
سپیدپرلغتنامه دهخداسپیدپر. [ س َ / س ِ پ َ ] (اِ مرکب ) بمعنی پشه باشد و بعربی بق خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
سپیدپیلغتنامه دهخداسپیدپی . [ س َ / س ِ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) همان پی سفید است و سپیدپا. (آنندراج ). رجوع به سپیدپا و پی سفید شود.
سپید آمدنلغتنامه دهخداسپید آمدن . [ س َ / س ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از ظاهر و نمودار شدن . (آنندراج ) : به پیش طره اش تأثیر نتواند سپید آمدبغیر از پختگی ظاهر نشداز عنبر خامم . محسن تأثیر (از آنندراج ).</p
سپید افتادنلغتنامه دهخداسپید افتادن . [ س َ / س ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) سپید افتادن کوکب ؛ مسعود شدن بخت . (آنندراج ) : کوکبم از قهر روزیها سفید افتاده است میکند تسخیر دل اشکم رشید افتاده است .میرزا رضی دانش (از آنن
سپید پوشیدنلغتنامه دهخداسپید پوشیدن . [ س َ/ س ِ دَ ] (مص مرکب ) لباس سفید پوشیدن : در پرستش بوقت پوشیدن سنت آمد سپید پوشیدن .نظامی .
دریای سپیدلغتنامه دهخدادریای سپید. [ دَرْ ی ِ س َ / س ِ ] (اِخ ) دریای سفید. بحر ابیض . مدیترانه . رجوع به بحر ابیض ذیل بحر شود.
دندان سپیدلغتنامه دهخدادندان سپید. [ دَ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) دندان سفید. کنایه از شکفته و خندان . (آنندراج ) (از برهان ). خندان . (از غیاث ) (ناظم الاطباء) : سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپیدشوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند.<b
پی سپیدلغتنامه دهخداپی سپید. [ پ َ / پ ِ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) شوم قدم . (غیاث ). عقب . (حبیش ) (مهذب الاسماء).
خربق سپیدلغتنامه دهخداخربق سپید. [ خ َ ب َ ق ِ س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به خربق ابیض در این لغتنامه شود. بیخ شاخهای باریک سپید است مانند پوست چوب پوسیده و سبک است و بپوست خطمی ماند و تلخ تر از خربق سیاه است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نبات او همچون نبات لسان الحمل است ، لکن کوتاه تر و رنگ ن
خردل سپیدلغتنامه دهخداخردل سپید. [ خ َ دَ ل ِ س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تخم سپیدان . خردل سفید. نوعی از خردل است . خردل ابیض . رجوع به خردل ابیض و خردل سفید شود.