سپیدسارلغتنامه دهخداسپیدسار. [ س َ / س ِ ](ص مرکب ) سپیدسر. پیر. پیرمرد. سپیدمو : این آسیا دوان و در او من نشسته پست ایدون سپیدسار درین آسیا شدم . ناصرخسرو.و رجوع به سپیدسر شود.
سپیدسارفرهنگ فارسی عمیدآنکه از پیری موهای سرش سفید شده؛ سرسپید؛ سفیدمو: ◻︎ واین آسیا دوان و دراو من نشسته پست / ایدون سپیدسار دراین آسیا شدم (ناصرخسرو: ۱۳۸).
سپیدسرلغتنامه دهخداسپیدسر. [ س َ / س ِ س َ ] (ص مرکب ) سفیدموی . اشیب . شیباء : که عجوز جهان سپیدسری است کز سر کلک او خضاب کند. خاقانی .و رجوع به سپید شود.
آسیالغتنامه دهخداآسیا. (اِ) دستگاهی خرد کردن و آرد کردن حبوب یا گچ و آهک و مانند آن ، یا گرفتن روغن و شیره ٔ نبات و جز آن را. رحی . طاحونه . آس .آسیاو. این کلمه بر همه ٔ انواع از بادی و آبی و دستی و ستوری اطلاق شود : و ایشان را [ مردم سیستان را ] آسیاها است بر باد ساخت
سارلغتنامه دهخداسار. (اِ) سر. (برهان ) (جهانگیری ) (شعوری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). که به عربی رأس گویند. (برهان ). به این معنی در ترکیبات زیر آمده است : آسیمه سار، سرآسیمه . آسیمه سر. سیمه سار : من از بهر آن بچه آسیمه سارهمی گردم اندر جهان سوگوار. <p cla
پستلغتنامه دهخداپست . [ پ َ ] (ص ) مقابل بالا. پائین . تحت . سفل . زیر. مقابل بالا و روی . مقابل علو و فوق : بیامد چو گودرز را دید، دست بکش کرد وسر پیش بنهاد پست . فردوسی .بکش کرده دست و سرافکنده پست همی رفت تا جایگاه نشست .<b