سپیدکارلغتنامه دهخداسپیدکار. [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) آنکه کار او سپید کردن جامه باشد. گازر. جامه شوی . || کنایه از مردم نیکوکار و صالح و نیکومدار و جوانمرد. (برهان ) (شرفنامه ) (غیاث ). ضد سیاه کار. (انجمن آرا) : سپیدکار و سیه کار دست
سپیدکارفرهنگ فارسی عمید۱. = سفیدکار٢. (صفت) [مجاز] بیشرم؛ شوخچشم.٣. (صفت) [مجاز] ریاکار: ◻︎ یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک / نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری (منوچهری: ۱۱۱ حاشیه).
شدکارلغتنامه دهخداشدکار. [ ش ُ ] (اِ) شیار است ، یعنی زمین را بجهت زراعت کردن بشکافند و مستعد سازند و با ذال نقطه دار هم گفته اندبه معنی زمینی که آن را شیار کرده باشند و تخم افشانده باشند. (برهان ). زمین بسیار شخم زده باشد. (لغت فرس اسدی طوسی ). کوم . (سروری ). زمین کنده بود به گاو.(صحاح الفرس
شذکارلغتنامه دهخداشذکار. [ ش َ ] (اِ) زمینی که شیار کرده باشند و تخم افکنند و شتکارنیز گویند. (التحفة). رجوع به شدکار و شتکار شود.
شدکارفرهنگ فارسی عمید۱. شیار.۲. زمینی که آن را شیار کرده و تخم پاشیده باشند؛ زمین شیارشده: ◻︎ تا زندهام مرا نیست جز مدح تو دگر کار / کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار (رودکی: ۵۲۳).
صدکارلغتنامه دهخداصدکار. [ ص َ ] (ص مرکب ) چندین کاره . دارنده ٔ چندین هنر : منم در کار خود صدکار و بی کاربگاه مهر دل صدیار و بی یار. (ویس و رامین ). || (اِ مرکب ) کار بسیار : ز بهر مردم بیگانه صد کار
صیدکارلغتنامه دهخداصیدکار. [ ص َ/ ص ِ ] (ص مرکب ) صیاد. شکارچی . آنکه کار او صید کردن است : این وطنگاه دامیاران است جای صیاد و صیدکاران است .نظامی .
سپیدکاریلغتنامه دهخداسپیدکاری . [ س َ / س ِ ] (حامص مرکب ) سپید کردن . عمل سپید کردن . گازری : بدست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوزسپیدکاری روز و سیه گلیمی شام . ظهیر فاریابی (از شرفنامه ). || سپید کردن .
کبودسینهلغتنامه دهخداکبودسینه . [ ک َ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) که سینه و صدر برنگ نیلی دارد.- کبودسینه کردن ؛ بر اثر زخم دست به رنگ کبود و نیلی کردن سینه : سپیدکار سیه دل سپهر سبزنمای کبودسینه و سرخ اشک و
نظافتچیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی رفتگر، سپور، جاروکش، گازر، لباسشور، ظرف شور، واکسی خشکشویی حمامی، گرمابهدار، گرمابهبان، دلاک، کیسهکش، سلمانی (جامه) رختشوی، سپیدکار، خشکشویی
سیه دیدهلغتنامه دهخداسیه دیده . [ ی َه ْ دَ / دِ ] (ص مرکب ) مرادف سیاه چشم و سیه چشم . (آنندراج ) : درازگردن و کوتاه پشت و گردسرین سیاه شاخ و سیه دیده و نکودیدار. فرخی .خصم سپیدکار سیه دیده ٔ تو را<br
سیه کارلغتنامه دهخداسیه کار. [ ی َه ْ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم بدکاره و فاسق و فاجر بدروزگار باشد. (برهان ) (آنندراج ). فاسق . بدکار. (غیاث اللغات ). فاسق فاجر و ظالم . (فرهنگ رشیدی ) : سپیدکار وسیه کار دست و زلف تواندتو بیگناهی از این هر دو ای ستیزه ٔ ماه .
سیه گلیملغتنامه دهخداسیه گلیم . [ ی َ ه ْ گ ِ ] (ص مرکب ) کنایه از بدبخت و سیه روز. (برهان ) (آنندراج ) : دیو سیه گلیم بر آن بود تاکندهمچون گلیم خویش لباس دلم سیاه . سوزنی .سیه گلیم خری ژنده جُل ّ و پشماگندکه زندگیش نه درپی پذیرد و
سپیدکاریلغتنامه دهخداسپیدکاری . [ س َ / س ِ ] (حامص مرکب ) سپید کردن . عمل سپید کردن . گازری : بدست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوزسپیدکاری روز و سیه گلیمی شام . ظهیر فاریابی (از شرفنامه ). || سپید کردن .
اسپیدکارلغتنامه دهخدااسپیدکار. [ اِ] (ص مرکب ) شخصی را گویند که ظروف مس را سفید کند واو را قلعی گر و سفیدگر نیز گویند. (برهان ). مسگر.