سکسکلغتنامه دهخداسکسک . [ س ُ س ُ ] (ص ، اِ) زمین ناهموار و درشت . (برهان ). || اسبی که راه نداشته باشد و قطره رود. (برهان ). اسبی که راه نداشته باشد و ناهموار و ضد راهوار. (رشیدی ) (آنندراج ). اسب کم رفتار که رهوار نباشد. (غیاث ) : پیش رخش تو سبز خنگ فلک لنگ و
سکسکفرهنگ فارسی عمید۱. زمین ناهموار.۲. (صفت) ویژگی اسبی که بد راه برود و سوار را تکان دهد: ◻︎ اسب سکسک میشود رهوار و رام / خرس بازی میکند، بز هم سلام (مولوی: ۲۴۵).
شکشکلغتنامه دهخداشکشک . [ ش َ ش َ ] (اِ صوت ) آواز پای که هنگام راه رفتن برآید. (ناظم الاطباء) (از برهان ). به معنی شکاشک است . (فرهنگ جهانگیری ). آواز پای . (انجمن آرا) (آنندراج ). شرفاک . شلپوی . شکک . رجوع به مترادفات کلمه شود.
سقسقلغتنامه دهخداسقسق . [ س َ س َ ] (ع اِ) کلمه ای است که بدان گاو را زجر کنند. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
شقاشقلغتنامه دهخداشقاشق . [ ش َ ش ِ ] (ع اِ) ج ِ شِقْشِقَة. (اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف ). رجوع به شقشقة شود.
سکسکهلغتنامه دهخداسکسکه . [ س َ س َ ک َ / ک ِ ] (ع اِمص ) سستی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || دلاوری . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سکسکهلغتنامه دهخداسکسکه . [ س ِ س ِ ک َ / ک ِ ] (اِ) فواق . هکه . صدایی که در اثر گرفتگی غذا از گلو برآید. اِسکِرَک . اَسکُچَه . صوتی که پیاپی از گلو برآید بی قصد و اختیار.
سکسکیلغتنامه دهخداسکسکی . [ س ُ س ُ ] (اِ) زحمتی باشد که آدمی را در غایت ضعف پیدا میشود و آن طپش دلی است که به اندک جنبشی حرکتی بهمرسد. (آنندراج ) (برهان ).
سکسکهفرهنگ فارسی عمیدانقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که بهصورت صداهای پیدرپی از حلق خارج میشود؛ زغنگ؛ هکچه.
نعمانلغتنامه دهخدانعمان . [ ن ُ ] (اِخ ) ابن یعفربن سکسک ، ملقب به معافر، از ملوک حمیری یمن است . رجوع به معافر شود.
ضکضکةلغتنامه دهخداضکضکة. [ ض َ ض َ ک َ ] (ع مص ) نیک برفتن . (زوزنی ). نوعی از رفتار بسرعت یا نوعی از رفتار بطور عام ، و آن را سکسک هم گویند. || فشاردن چیزی را و تنگ گرفتن . (منتهی الارب ).
خوش پیلغتنامه دهخداخوش پی . [ خوَش ْ / خُش ْ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) راهوار. خوش رفتار. (یادداشت مؤلف ). خوش قدم . خوش راه : گر بزد مر اسب را آن کینه کیش آن نزد بر اسب زد بر سکسکیش تا ز سکسک و
کلیجلغتنامه دهخداکلیج . [ ک ِ ] (اِ) اسبی را گویند که هر دو پای اوکج باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). اسب سگ دست را گویند یعنی هر دو دست آن کج باشد. (براهین العجم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پیش رخش تو سبز خنگ فلک لنگ و سکسک بود بسان کلیج . <b
زیر از میانهلغتنامه دهخدازیر از میانه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) کنایه از زبون بودن و بد بودن باشد. (برهان ). یعنی زبون . (فرهنگ رشیدی ). کنایه از زبون باشد. (انجمن آرا). بمعنی چیز زبون کمتر از حد وسط است . (انجمن آرا) (آنندراج ). زبون و سست و ناتوان و خوار و پست و
سکسکهلغتنامه دهخداسکسکه . [ س َ س َ ک َ / ک ِ ] (ع اِمص ) سستی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || دلاوری . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سکسکهلغتنامه دهخداسکسکه . [ س ِ س ِ ک َ / ک ِ ] (اِ) فواق . هکه . صدایی که در اثر گرفتگی غذا از گلو برآید. اِسکِرَک . اَسکُچَه . صوتی که پیاپی از گلو برآید بی قصد و اختیار.
سکسکیلغتنامه دهخداسکسکی . [ س ُ س ُ ] (اِ) زحمتی باشد که آدمی را در غایت ضعف پیدا میشود و آن طپش دلی است که به اندک جنبشی حرکتی بهمرسد. (آنندراج ) (برهان ).
سکسکهفرهنگ فارسی عمیدانقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که بهصورت صداهای پیدرپی از حلق خارج میشود؛ زغنگ؛ هکچه.
تسکسکلغتنامه دهخداتسکسک . [ ت َ س َ س ُ ] (ع مص ) تضرع . (متن اللغة) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد): تسکسک الیه ؛ تضرع . (قطر المحیط).