صلح جولغتنامه دهخداصلح جو. [ ص ُ ] (نف مرکب ) خواهان صلح . جوینده ٔ صلح . طالب آشتی . آشتی طلب : ما سیکی خوار نیک تازه رخ و صلح جوی تو سیکی خوار بد جنگ کن و ترشروی . منوچهری .خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی ساخته رود و سرود چنگ
تازه رخلغتنامه دهخداتازه رخ . [ زَ / زِ رُ ] (ص مرکب ) روی گشاده . خوشرو. گشاده رو. تازه رخسار. تازه روی . خوشروی : در باغ بگشاد پالیزبان بفرمان آن تازه رخ میزبان . فردوسی .بدو گفت بهرام تیره شبان <br
ترشرویلغتنامه دهخداترشروی . [ ت ُ / ت ُ رُ رو ] (ص مرکب ) ترش رخساره ، کنایه از ناخوش و بیدماغ . (آنندراج ). ترشرو. عبوس : ما سیکی خوار نیک ، تازه رخ و صلحجوی تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی .منوچهری .<
می خوارلغتنامه دهخدامی خوار. [ م َ / م ِ خوا / خا] (نف مرکب ) می خواره . می گسار. سیکی خوار. باده گسار. باده خوار. شرابخوار. می باره . شرابخواره : مطربان رودنواز ورهیان زرافشان دوستداران همه می خو