شاخورلغتنامه دهخداشاخور. (اِخ ) دیهی از دیه های جزیره ٔ بحرین واقع در دوفرسخی میانه ٔ جنوب و مغرب منامه . (فارس نامه ٔ ناصری ، ذیل بحرین ).
شاخورلغتنامه دهخداشاخور. (اِ) شاخوره . تنور و کوره . (ناظم الاطباء). توشترخشت . ج ، شواخیر. (مهذب الاسماء). داش خشت . رجوع به شاخوره شود.
ساخرلغتنامه دهخداساخر. (اِخ ) ناحیه یا شهر کوچکی در مشرق سیستان و در ناحیه ٔ غور و هرات بوده . در حبیب السیر نام ساخر و تولک با زمین داور و فراه آمده است . رجوع به حبیب السیر چ قدیم تهران جزء چهارم از ج 2 ص 114 و جزء دوم از ج
ساخرلغتنامه دهخداساخر. [ خ ِ ] (ع ص ) فسوس کننده . (آنندراج ). مسخره کننده . مستهزی ٔ. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 8 ص 381 و 388). استهزاکننده . خنده ستانی کننده
شاخورهلغتنامه دهخداشاخوره . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) (از شاه کوره ). شاخور. تنور. کوره . (ناظم الاطباء). داش خشت . کوره ٔ آجر و سفال پزی . (شعوری ).
شاخورهلغتنامه دهخداشاخوره . [ رَ / رِ ] (اِخ ) دیهی از دهستان نهر یوسف واقع در بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، در 8 هزارگزی شمال باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو خرمشهر به مرز عراق .دشت و گرمسیر و مرطوب و مالاریاخیز است
حسین عصفوریلغتنامه دهخداحسین عصفوری . [ ح ُ س َ ن ِع ُ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمدبن ابراهیم بن احمدبن صالح بن عصفوری شاخوری بحرینی محدث فقیه مفسر شاعر. در شاخور در 21 شوال 1216 هَ . ق . 1802/ م . درگذ
شاخدارلغتنامه دهخداشاخدار. (نف مرکب ، اِ مرکب ) شاخور. صاحب شاخ . باسرو. ذوقرن . هر حیوانی که دارای شاخ باشد. (ناظم الاطباء). حیوانات شاخ دارمانند گاو، بز، گوسفند، آهو، گوزن و امثال آن . || مطلق گاو و گوسفند و بز و میش : خونریز شاخدار خوش آمد به روز عیددر موسمی ک
شاخورهلغتنامه دهخداشاخوره . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) (از شاه کوره ). شاخور. تنور. کوره . (ناظم الاطباء). داش خشت . کوره ٔ آجر و سفال پزی . (شعوری ).
شاخورهلغتنامه دهخداشاخوره . [ رَ / رِ ] (اِخ ) دیهی از دهستان نهر یوسف واقع در بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، در 8 هزارگزی شمال باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو خرمشهر به مرز عراق .دشت و گرمسیر و مرطوب و مالاریاخیز است
دوره میشاخورلغتنامه دهخدادوره میشاخور. [ دُ رَه ْ خ ُ ](اِخ ) دهی است از دهستان سراب دوره ٔ بخش چگنی شهرستان خرم آباد. در 6 هزارگزی شمال سراب دوره و 5 هزارگزی شمال راه فرعی خرم آباد به کوهدشت . با 360</span
نشاخورلغتنامه دهخدانشاخور. [ ن َ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) نشئه خور و آنکه شراب به اندازه ای خورد که مست گردد و می خواره . (ناظم الاطباء).