شادابلغتنامه دهخداشاداب . (ص مرکب ) سیراب . پرآب . (فرهنگ جهانگیری ) (فهرست ولف ). آبدار. شادآب : که دیدم ده و دو درخت سهی که رسته ست شاداب با فرهی . فردوسی .بشد شاد سهراب از گفت مردبخندید و رخساره شاداب کرد. <p class="autho
شادابفرهنگ فارسی عمید۱. پرطراوت؛ خرم: ◻︎ دائم گل این بستان شاداب نمیماند / دریاب ضعیفان را در وقت توانایی (حافظ: ۹۸۴).۲. [قدیمی، مجاز] آباد؛ بارونق.
شادابدیکشنری فارسی به انگلیسیcrisp, lively, luscious, mellow, succulent, vernal, vigorous, wholesome, youthful
شادیابلغتنامه دهخداشادیاب . [ شادْ ] (اِخ ) دیهی است از دهستان کاشمر، بخش بردسکن از شهرستان کاشمر، واقع در 24 هزارگزی جنوب باختری بردسکن و 2 هزارگزی جنوب مالرو عمومی نیگنان بردسکن . جلگه ای و آب و هوای آن معتدل ، سکنه ٔ آن <spa
شاداب شورلغتنامه دهخداشاداب شور. (اِخ ) دیهی است از دهستان ریوند، بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور، واقع در9هزارگزی جنوب باختری نیشابور، محلی جلگه و معتدل است . 63 تن جمعیت دارد. آب آن از قنات ، محصولات آن غلات و پنبه و شغل اهالی آن زرا
شاداب جعفرآبادلغتنامه دهخداشاداب جعفرآباد. [ج َ ف َ ] (اِخ ) دیهی است از دهستان ریوند، بخش حومه ٔشهرستان نیشابور، واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری نیشابور. جلگه ای و معتدل است . 297 تن جمعیت دارد. آب آن از قنات ، و شغل اهالی آن زراعت و ما
شاداب دللغتنامه دهخداشاداب دل . [ دِ ] (ص مرکب ) شادمان و خوشدل . (فهرست ولف ) : بتنگی نداد ایچ سهراب دل فرود آمد از باره شاداب دل . فردوسی .براهب چنین گفت پس شهریارکه شاداب دل باش و به روزگار.فردوسی .
شادابیلغتنامه دهخداشادابی . (حامص مرکب ) سیرابی . (آنندراج ). تری و رطوبت . (ناظم الاطباء). شادآبی . || تری و تازگی . (آنندراج ). طراوت : ز شادابی کام آن سرگذشت یکی شد بدریا یکی شد بدشت .نظامی .
شاداب شورلغتنامه دهخداشاداب شور. (اِخ ) دیهی است از دهستان ریوند، بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور، واقع در9هزارگزی جنوب باختری نیشابور، محلی جلگه و معتدل است . 63 تن جمعیت دارد. آب آن از قنات ، محصولات آن غلات و پنبه و شغل اهالی آن زرا
شاداب جعفرآبادلغتنامه دهخداشاداب جعفرآباد. [ج َ ف َ ] (اِخ ) دیهی است از دهستان ریوند، بخش حومه ٔشهرستان نیشابور، واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری نیشابور. جلگه ای و معتدل است . 297 تن جمعیت دارد. آب آن از قنات ، و شغل اهالی آن زراعت و ما
شاداب دللغتنامه دهخداشاداب دل . [ دِ ] (ص مرکب ) شادمان و خوشدل . (فهرست ولف ) : بتنگی نداد ایچ سهراب دل فرود آمد از باره شاداب دل . فردوسی .براهب چنین گفت پس شهریارکه شاداب دل باش و به روزگار.فردوسی .
شادابیلغتنامه دهخداشادابی . (حامص مرکب ) سیرابی . (آنندراج ). تری و رطوبت . (ناظم الاطباء). شادآبی . || تری و تازگی . (آنندراج ). طراوت : ز شادابی کام آن سرگذشت یکی شد بدریا یکی شد بدشت .نظامی .