شاش بندفرهنگ فارسی معین(بَ) (اِمر.) 1 - مرضی که بر اثر آن بول از مجری خارج نشود و شخص نتواند ادرار کند، حبس البول . 2 - (کن .) نهایت ترس و اضطراب .
سس پنیرcheese sauceواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع سسهای سفید طعمدارشده با پنیر که عمدتاً برای پوشش دادن برخی از غذاها مانند نیرشته یا ماهی، به کار میرود
سس پیالهایdipping sauce, dipواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع چاشنیهایی که ویژة غذاهای انگشتی و نانها و برگک سیبزمینی و سبزیجات است و در ظروف دهانگشاد و کاسهمانند عرضه میشود تا بتوان خوراک را مستقیماَ و بههنگام صرف غذا در آن غوطهور یا به آن آغشته کرد
لرزهیاب بالای چاهuphole geophone, shotpoint seis, bug 3, uphole seisواژههای مصوب فرهنگستانلرزهیاب مستقر در نزدیکی دهانۀ چال انفجار
خشککن خلأvaccum dryer, sous vide (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانخشککنی که مواد غذایی را تحت فشار کمتر از اتمسفر و در دمای پایین خشک میکند
حبس البولفرهنگ فارسی عمیدعارضهای که در آن انسان نمیتواند ادرار کند؛ مسدود شدن مجرای ادرار؛ شاشبند.
احتقانفرهنگ فارسی عمید۱. بند آمدن بول؛ شاشبند شدن.۲. جمع شدن خون یا مادۀ دیگر در قسمتی از بدن.۳. [قدیمی] حقنه کردن؛ اماله کردن.
مأسورلغتنامه دهخدامأسور. [ م َءْ] (ع ص ) گرفتار و محبوس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اسیر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : پنج حسی از برون مأسور اوست پنج حسی از درون مأمور اوست . مولوی .|| کسی که به احتباس بول مبتلا باشد. (من
چکمیزکلغتنامه دهخداچکمیزک . [ چ َزَ ] (اِ مرکب ) بیماریی است که به سبب آن بول آدمی یا حیوانات دیگر قطره قطره میچکد و آن را بعربی تقطیرالبول خوانند. (از برهان ). مرضی که بول قطره قطره بچکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (جهانگیری ). مرضی که میز یعنی بول قطره قطره چکد و به تازی تقطیرالبول گویند. (رش
بندلغتنامه دهخدابند. [ ب َ ] (اِ) فاصله ٔ میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. (برهان ) (آنندراج ). فاصله ٔ میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند.(جهانگیری ). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. (ناظم الاطباء). مفصل
شاشلغتنامه دهخداشاش . (اِ) معروف است و به عربی بول گویند. (برهان قاطع). اسم فارسی بول است که کمیز نیز نامند.(فهرست مخزن الادویه ). بول و کمیز. شاشیدن مصدر آن . (آنندراج ). پیشاب . (غیاث اللغات ). آبی که بتوسط کلیه از خون جدا و در مثانه جمع و خارج گردد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شاشه . آب
شاشلغتنامه دهخداشاش . (اِخ ) (نهرالشاش ) آب شاش . رود چاچ . جیحون . سیر دریا. اسم متداول رود بزرگ جگسارتس که اعراب سیحون مینامیدند و شهر مهم چاچ در حوالی آن واقع بود. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 462 و 506 شود. حمداﷲ مستوف
شاشلغتنامه دهخداشاش .(ع اِ) عمامه . (دیوان البسه ٔ مولانا نظام قاری ، فرهنگ دیوان ص 201). دستار. (منتخب اللغات ) : از گلفتنت عقد نیاید بشماری تا بسته ٔ پیچ و شکن شیله و شاشی . نظام قاری (دیوان البسه ص <sp
دشاشلغتنامه دهخدادشاش . [ دَش ْ شا ] (ع ص ) آنکه حبوب و دانه ها را بکوبد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
حشاشلغتنامه دهخداحشاش . [ ح َش ْ شا ] (ع ص ) آنکه حشیش کشد. آنکه چرس و بنگ کشد. || یک تن قرمطی . فاطمی . ملحد. ج ، حشاشین . اسماعیلی . سبعی . باطنی . هفت امامی .
خشاشلغتنامه دهخداخشاش . [ خ َ ] (اِخ ) نام سپه دار افراسیاب . (از ولف ) : یکی نام بودش خشاش دلیرپیاده برفتی بر نره شیر.فردوسی .
خشاشلغتنامه دهخداخشاش . [ خ َ ] (اِخ ) نام یکی از پهلوانان ارجاسب در جنگ با گشتاسب . (یادداشت بخط مؤلف ).