شاه انجیرلغتنامه دهخداشاه انجیر. [ اَ ] (اِ مرکب ) نوعی از انجیر است و آن را انجیر وزیری هم خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ). نوعی گزیده از انجیر و بعضی گویند شاه انجیر انجیری است که پوست میوه ٔ آن سبز است نه سرخ . (یادداشت مؤلف ).
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
نوشابۀ سویاsoya beverage/ soybeverageواژههای مصوب فرهنگستاننوشابهای که غالباً از سویا و محصولات آن تهیه میشود
صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
شاهنجیرلغتنامه دهخداشاهنجیر. [ هََ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه انجیر. انجیر بزرگ و یا ممتاز در نوع و جنس از دیگرانجیران . رجوع به شاه انجیر و دزی ج 1 ص 717 شود.
انجیر وزیریلغتنامه دهخداانجیر وزیری . [ اَ رِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) انجیریست سپید. (مؤید الفضلاء). قسمی از انجیر سپید و ظریف . (ناظم الاطباء). شاه انجیر. (یادداشت مؤلف ) : سیب و زردآلو و آلوچه و آلوبالوباز انجیر وزیری و خیار خوشخوار.بسحا
انجیرلغتنامه دهخداانجیر. [ اَ ] (اِ) درختی از تیره ٔ گزنه ها جزو دسته ٔ توتها که بلندیش تا 12 متر میرسد و برخلاف توت یک پایه است و گلهای نر و ماده اش بر روی یک درخت است . (فرهنگ فارسی معین ). از محصولات بومی ولایت کاری که از آنجا بسایر ممالک کره ٔ ارض برده شده
شاهلغتنامه دهخداشاه . (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی ). پادشاه . (صحاح الفرس ).پادشاه را گویند. (معیار جمالی ) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان . ملک . صاحب تاج . شه . خدیو. شهریار. خدیش . خسرو. میر. امیر. شاهنشاه . حکمران یک مملکت که نامهای دیگ
شاهلغتنامه دهخداشاه . (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی ). پادشاه . (صحاح الفرس ).پادشاه را گویند. (معیار جمالی ) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان . ملک . صاحب تاج . شه . خدیو. شهریار. خدیش . خسرو. میر. امیر. شاهنشاه . حکمران یک مملکت که نامهای دیگ
شاهلغتنامه دهخداشاه . (اِخ ) (چشمه ٔ...) مزرعه ای است از ناحیه ٔ فشارود قاینات و بلاسکنه میباشد. (مرآت البلدان ج 4 ص 236).
شاهلغتنامه دهخداشاه . (اِخ ) دهی است از دیههای لاریجان . (سفرنامه ٔ رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 155 و بخش انگلیسی ص 115) : و در هشتم جمادی الاخره ٔ آن سال به شاه درآمد و جمعی را بکشت . (جامع التواریخ رشیدی
شاهلغتنامه دهخداشاه . (ع اِ) شاة و بزبان عربی گوسفند را گویند وشیاة جمع آن است . (برهان قاطع). رجوع به شاة شود.
شاهلغتنامه دهخداشاه . (ع ص ) رجل شاه ُ البصر؛ به معنی رجل شائه البصر است ، یعنی مرد تیز بینایی . (از منتهی الارب ).
در دستی شاهلغتنامه دهخدادر دستی شاه . [ ] (اِخ ) (دروازه ٔ...) یکی از ده دروازه ٔ شهرتبریز بوده است . رجوع به نزهةالقلوب ج 3 ص 76 شود.
دستورشاهلغتنامه دهخدادستورشاه . [ دَ ] (اِ مرکب ) کلاه پادشاهی و تاج . (ناظم الاطباء). (اما جای دیگر دیده نشد).
درباغشاهلغتنامه دهخدادرباغشاه . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ماربین بخش سده ٔ شهرستان اصفهان ، واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری سده و یک هزارگزی راه شوسه ٔ اصفهان به تهران ، با 339 تن سکنه . آب آن از زاینده رود و راه آن ماشین رو اس
دربند ارغوان شاهلغتنامه دهخدادربند ارغوان شاه . [ دَ ب َ دِ اَ غ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، واقع در 4هزارگزی شمال کبودگنبد با 904 تن سکنه . آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایر
درمشی شاهلغتنامه دهخدادرمشی شاه . [ دِ رَ ] (اِخ ) نام مهتر ناحیت درمشان به گوزگانان . (از حدود العالم ). رجوع به درمشان شود.