شخیدنلغتنامه دهخداشخیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) ظاهراً مصحف شخلیدن و مقلوب لخشیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و نیزمصحف شخشیدن باشد. لغزیدن و فروافتادن از جایی . (برهان ). شخشیدن . بیهقی در تاج المصادر در ترجمه ٔ ذریر گوید: بشخیدن چشم در سر. || وانگریستن و امعان نظر کردن . (ناظم الاطباء). || با تندی
پشخیدنلغتنامه دهخداپشخیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) پاشیدن : ساشاش ؛ آنچه بپشخد از خون . (السامی فی الاسامی ). صورت صحیح این لفظ پشنجیدن است . رجوع به این پشنجیدن شود.
شخائیدنلغتنامه دهخداشخائیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) شخاییدن . خلانیدن . (صحاح الفرس ). ریش کردن . خلاییدن . خراشیدن . (آنندراج ).
شخاییدنلغتنامه دهخداشخاییدن . [ ش َ دَ ] (مص ) ریش کردن . خلانیدن . خراشیدن . (برهان ). ریش کردن . (از فرهنگ رشیدی ). ریش کردن . خلیدن . (فرهنگ سروری ). به دندان ریش کردن . (صحاح الفرس ) : سواران خفته و این اسب بر سرْشان همی تازدکه نه کس را بکوبد سر نه کس را روی ب
شخاییدنفرهنگ فارسی عمید۱. خراشیدن؛ ریش کردن: ◻︎ چو بشنید شاه آن پیام نهفت / ز کینه لب خود شخایید و گفت (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۷۸).۲. خلانیدن.
فروشخیدنلغتنامه دهخدافروشخیدن . [ ف ُ ش َ دَ ] (مص مرکب ) به زیر شخیدن . بسوی پستی شخیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به شخیدن شود.
شخشیدنفرهنگ فارسی عمیدلخشیدن؛ لغزیدن؛ لیز خوردن: ◻︎ قول فلان و فلان تو را نکند سود / گرت بشخشد قدم ز پایهٴ ایمان (ناصرخسرو: ۴۴۹)، ◻︎ یکی بهره را بر سه بهر است بخش / تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش (ابوشکور: لغتنامه: شخیدن).
شخشیدنلغتنامه دهخداشخشیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) شخیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). لخشیدن . لغزیدن . (برهان ) (سروری ). سُرخوردن . زلت . فرولغزیدن . لیزیدن . لیز خوردن . (یادداشت مؤلف ). متمایل شدن به جانبی . فروخیزیدن بود: گویند بشخشید؛ یعنی بخیزید. (لغت فرس اسدی ) : یکی بهر
شخشلغتنامه دهخداشخش . [ ش َ ] (اِمص ) اسم است از شخیدن . لخشیدن که پای از زمین جدا شدن باشد. (برهان ). لغزیدن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). سُریدن . افتادن . (آنندراج ). افتادن . (برهان ) (از انجمن آرا). افتادگی بجای . (فرهنگ رشیدی ) : سمندش چنان بسپرد قله ها
فروشخیدنلغتنامه دهخدافروشخیدن . [ ف ُ ش َ دَ ] (مص مرکب ) به زیر شخیدن . بسوی پستی شخیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به شخیدن شود.
پشخیدنلغتنامه دهخداپشخیدن . [ پ َ دَ ] (مص ) پاشیدن : ساشاش ؛ آنچه بپشخد از خون . (السامی فی الاسامی ). صورت صحیح این لفظ پشنجیدن است . رجوع به این پشنجیدن شود.
بشخیدنلغتنامه دهخدابشخیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) درخشیدن . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 186 و 219). || افشاندن . || دزدیدن . (ناظم الاطباء).