شرافلغتنامه دهخداشراف . [ ش َ ] (اِخ ) آبی است به نجد و چند محل به این نام وجود دارد. (از معجم البلدان ).
شرافلغتنامه دهخداشراف . [ ش ِ ] (ع مص ) مشارفة. با همدیگر مفاخرت کردن . (ناظم الاطباء). مخفف فعال از شرف و آن بزرگی و علو باشد. (از معجم البلدان ). || برآمدن و مطلع شدن بر چیزی . (ناظم الاطباء). || نزدیک شدن . (از ناظم الاطباء).
شرافلغتنامه دهخداشراف . [ ش ُ ] (ع اِ) کنگره . ج ، شراریف . (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد.
سیرافلغتنامه دهخداسیراف . (اِخ ) شیلاب . شیل آب . ناحیه ای است در جنوب فارس که از شمال و مشرق ببلوک گله دار (فال قدیم ) و از جنوب و مغرب به خلیج فارس و بلوک دشتی محدود است . مرکز آن بندر کنگان در 236 کیلومتری مشرق بندر بوشهر است . سیراف در دوره ٔ پیش از اسلام
شریافلغتنامه دهخداشریاف . [ ش ِرْ ] (ع اِ) برگ کشت که دراز و انبوه شود چنانکه ببرند آن را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی شرناف است . (از اقرب الموارد). غله ٔ درازبرگ . (مهذب الاسماء). به معنی شرناف است . (آنندراج ). رجوع به شرناف شود.
شرافتمندلغتنامه دهخداشرافتمند. [ ش َ / ش ِ ف َ م َ ] (ص مرکب ) بزرگ و دارای بزرگواری و شرف . شریف . اصیل . نژاده . نجیب .
شرافتلغتنامه دهخداشرافت . [ ش َ / ش ِ ف َ ] (ع اِمص ) شرف . بزرگی . بزرگواری . بزرگ مقداری .مجد. رفعت . قدر. (یادداشت مؤلف ). نجابت و اصالت و بزرگواری و بلندقدری و بزرگ مرتبگی . (ناظم الاطباء).- شرافت نسب ؛ ارجمندی از حیث خاندان و
شرافتمندانهلغتنامه دهخداشرافتمندانه . [ ش َ / ش ِ ف َ دا ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) از روی شرافت و بزرگواری . مقرون به شرافت .
شرافتمندیلغتنامه دهخداشرافتمندی . [ ش َ / ش ِ ف َم َ ] (حامص مرکب ) بزرگی . بزرگواری . عمل شرافتمند.
شرافةلغتنامه دهخداشرافة. [ ش َ ف َ ] (ع مص ) بزرگ و بلندقدر شدن و عالی مرتبه گردیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). شرف . (از منتهی الارب ). رجوع به شرافت شود.
عجلیلغتنامه دهخداعجلی .[ ع َج ْ ج َ ] (اِخ ) عثمان بن علی بن شراف العجلی ، مکنی به ابوسعد از اهل بنج دیه است . وی فقیهی فاضل بوده .فتوی میداد. نزد قاضی حسین المروالروذی فقه آموخت واز جماعتی حدیث شنید. در حدود سال 440 هَ . ق . متولد شد و در سال <span class="hl
ذات رجللغتنامه دهخداذات رجل . [ ت ُ رِ ] (اِخ ) موضعی است به دیار عرب . مثقب عبدی گوید : مررن علی شراف فذات رجل و نکبن الذرانح بالیمین . (معجم البلدان ).و ابن الأثیر در المرصع ذات رجل این شعر را گوید به دیار کلب در شام است . || و نیز
شرافتمندلغتنامه دهخداشرافتمند. [ ش َ / ش ِ ف َ م َ ] (ص مرکب ) بزرگ و دارای بزرگواری و شرف . شریف . اصیل . نژاده . نجیب .
شرافتلغتنامه دهخداشرافت . [ ش َ / ش ِ ف َ ] (ع اِمص ) شرف . بزرگی . بزرگواری . بزرگ مقداری .مجد. رفعت . قدر. (یادداشت مؤلف ). نجابت و اصالت و بزرگواری و بلندقدری و بزرگ مرتبگی . (ناظم الاطباء).- شرافت نسب ؛ ارجمندی از حیث خاندان و
شرافتمندانهلغتنامه دهخداشرافتمندانه . [ ش َ / ش ِ ف َ دا ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) از روی شرافت و بزرگواری . مقرون به شرافت .
شرافتمندیلغتنامه دهخداشرافتمندی . [ ش َ / ش ِ ف َم َ ] (حامص مرکب ) بزرگی . بزرگواری . عمل شرافتمند.
شرافةلغتنامه دهخداشرافة. [ ش َ ف َ ] (ع مص ) بزرگ و بلندقدر شدن و عالی مرتبه گردیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). شرف . (از منتهی الارب ). رجوع به شرافت شود.
اشرافلغتنامه دهخدااشراف . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شریف . مردان بزرگ قدر.(منتهی الارب ). اعیان . (دستور اللغة). ج ِ شریف . (دهار). بزرگان و بلندسران . (مؤید الفضلا). بزرگواران . وجوه . بزرگان . شریفان . ج ِ شریف ، بمعنی صاحب شرف . (اقرب الموارد). اشخاص بزرگ قدر و صاحبان حسب و نسب نیک ... ج ِ شری
اشرافلغتنامه دهخدااشراف . [ اِ ] (ع مص ) بلند شدن . (منتهی الارب ) (غیاث ). بر جای خاستن و بلند شدن . (مؤید الفضلاء). اشرف الشی ُٔ؛ علا و ارتفع و انتصب . (اقرب الموارد). بر بالای بلندی شدن . (غیاث ). برآمدن . بالا برآمدن . || اشرف المرباءَ؛ بالا برآمد جای دیده بان را. (منتهی الارب ). || اشرف
استشرافلغتنامه دهخدااستشراف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) دست بر بالای چشم داشتن چنانکه عادت نگریستن است از دور. (منتهی الارب ). دست بر ابرو نهادن تا آفتات بر چشم وی نیفتد. (زوزنی ). دست بر ابرو نهادن نگریستن چیزی را. || چشم برداشتن تا در چیزی نگرد. (منتهی الارب ). || پیش چشم کردن ستور و مال کسی را. || چ