شریکلغتنامه دهخداشریک . [ ش َ ] (اِخ ) ابن اعور بصری همدانی . وی در خروج مسلم به کوفه به همراهی ابن زیاد از بصره به کوفه آمد. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 211).
شریکلغتنامه دهخداشریک . [ ش َ ] (اِخ ) ابن حدیر تغلبی . یکی از پهلوانان نامی و از یاران حضرت علی (ع ) بود و در صفین شرکت داشت . پس از شهادت حضرت حسین در قیام مختار ثقفی بدو پیوست و با ابراهیم بن اشتر به جنگ ابن زیاد به موصل رفت و پس از کشتن مصرع بن زیاد کشته شد (سال <span class="hl" dir="ltr"
شریکلغتنامه دهخداشریک . [ ش َ ] (اِخ ) ابن شداد حضرمی . از رؤسا و شجاعان عرب و از یاران حضرت علی بود، بعدها در کوفه مسکن گزید و به اتفاق حجربن عدی بر معاویه قیام کرد و معاویه او را به سال 51 هَ . ق . در مرج عذراء کشت . (از اعلام زرکلی ).
شریکلغتنامه دهخداشریک . [ ش َ ] (اِخ ) ابن شیخ مهدی . مردی بود از عرب به بخارا، وی شیعه و مبارز بود و گروهی بیشمار را گرد خود جمع کرد. از جمله امیر بخارا عبدالجباربن شعیب و امیر خوارزم عبدالملک بن هرثمه با وی بیعت کردند. ابومسلم به جنگ وی لشکر فرستاد مردم بخارا با شریک همدست و همداستان گشتند
شریکلغتنامه دهخداشریک . [ ش َ ] (اِخ ) ابن عبدة صحابی است . || ابن سمحاء صحابی است . || ابن عبداﷲ تابعی است . (منتهی الارب ).
کوسهنگریshark watching, shark tourismواژههای مصوب فرهنگستاننوعی طبیعتگَردی که در آن گردشگران به تماشای نحوۀ زندگی و رفتار کوسهماهیها در مناطق خاص میپردازند
شرغ شرغلغتنامه دهخداشرغ شرغ . [ ش َ رَ ش َ رَ / ش َ ش َ ] (اِ صوت ) بانگ بهم خوردن دو چیز. (یادداشت مؤلف ). شرق شرق . رجوع به شرق شرق شود.
شرق شرقلغتنامه دهخداشرق شرق .[ ش َ رَ ش َ رَ / ش َ ش َ ] (اِ صوت مرکب ) نام آواز زدن سیلی های سخت پیاپی . نام آواز کوفتن در بسختی و پیاپی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شَرَق و شرغ شرغ شود.
شریکةلغتنامه دهخداشریکة. [ ش َ ک َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث شَریک . ج ، شَرائک . (ناظم الاطباء). زن انباز. (منتهی الارب ). رجوع به شریک شود.
شریکیلغتنامه دهخداشریکی . [ ش َ ] (حامص ) شراکت و حصه داری و انبازی . || همدستی . (ناظم الاطباء). رجوع به شریک شود.
شریکیهلغتنامه دهخداشریکیه .[ ش َ کی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از غلاة شیعه که علی بن ابیطالب را شریک حضرت رسول (ص ) می شمردند. (از خاندان نوبختی به نقل از خطط ج 4 ص 177). رجوع به امریه شود.
شريکدیکشنری عربی به فارسیهم پيوند , همبسته , اميزش کردن , معاشرت کردن , همدم شدن , پيوستن , مربوط ساختن , دانشبهري , شريک کردن , همدست , همقطار , عضو پيوسته , شريک , همسر , رفيق , شريک شدن ياکردن , انباز , يار
اشراکفرهنگ فارسی عمید۱. شریک قرار دادن؛ شریک کردن کسی را در کاری یا چیزی.۲. شریک دانستن برای خدا و مشرک شدن.
شریک دمشقیلغتنامه دهخداشریک دمشقی . [ ش َ ک ِ دِ م َ ] (اِخ ) معروف به اخفش نحوی مقری و محدث ثقه و امام در قرأت ابن ذکران ، وفات او در 93سالگی در سال 292 هَ . ق . به دمشق بود. (یادداشت مؤلف ).
شریک آبادلغتنامه دهخداشریک آباد. [ ش َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ریگان بخش فهرج شهرستان بم . آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و حنا و خرما و مرکبات وراه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شریک آبادلغتنامه دهخداشریک آباد. [ ش َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گلاشکرد بخش کهنوج شهرستان جیرفت . سکنه ٔ آن 120 تن . آب آن از رودخانه تأمین می شود. محصول آنجا خرما است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شریک آبادلغتنامه دهخداشریک آباد. [ ش َ ] (اِخ )دهی از دهستان حومه ٔ بخش شهر بابک شهرستان یزد. سکنه ٔ آن 365 تن است . آب آن از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و صنایع دستی زنان کرباس و قالی بافی است .راه آن ارابه رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
شریکةلغتنامه دهخداشریکة. [ ش َ ک َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث شَریک . ج ، شَرائک . (ناظم الاطباء). زن انباز. (منتهی الارب ). رجوع به شریک شود.
ستم شریکلغتنامه دهخداستم شریک . [ س ِ ت َ ش َ ] (اِ مرکب ) کسی که در ستم کردن شریک بود. (آنندراج ). شریک ستم . شریک ظلم : دگر بجان تمنا بگو چه خواهی کردستم شریک جفاهای روزگار بیار.عبداللطیف خان (از آنندراج ).
ابوشریکلغتنامه دهخداابوشریک . [ اَ ش َ ] (اِخ ) معقل بن مالک . از روات حدیث است و ابوموسی محمدبن المثنی از او روایت کند.