ششلغتنامه دهخداشش . [ ش ُ ] (اِ) ریه و سل و یکی از احشای محتوی در سینه ٔ انسان و دیگر حیوانات که آلت عمده ای است مر عمل تنفس را و قدمای از اطبا آن را بادزن و مروحه ٔ دل می دانستند. (ناظم الاطباء). نام عضوی است درون سینه که به هندی پهیپرا گویند. (غیاث اللغات ). چیزی است سفید و به سرخی مایل ،
ششفرهنگ فارسی عمیدعدد ۶؛ بعد از پنج.⟨ ششوبش:۱. در بازی نرد، نشستن یک طاس با شش خال و طاس دیگر با پنج خال.۲. [مجاز] فرورفتن در فکر و خیال و بهت و حیرت.⟨ ششوپنج:۱. در بازی نرد، ششوبش.۲. [مجاز] قمار.۳. [مجاز] هرچیزی که در معرض تلف باشد؛ ششپنج.
ششلغتنامه دهخداشش . [ ش َ / ش ِ ] (عدد، ص ، اِ) صفت توصیفی عددی ؛ دو دفعه سه . (ناظم الاطباء). عدد پس از پنج و پیش از هفت . ست . سته . نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «6» است و در حساب جُمَّل نماینده ٔ آن «و» باشد قدما آن را به
سس پنیرcheese sauceواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع سسهای سفید طعمدارشده با پنیر که عمدتاً برای پوشش دادن برخی از غذاها مانند نیرشته یا ماهی، به کار میرود
بُرشگر ششبازهsix-base cutter,six-base-pair cutterواژههای مصوب فرهنگستانزیمایهای برشگر که یک توالی ششنوکلئوتیدی خاص را شناسایی میکند و برش میدهد نیز: ششبُر six-cutter
سس پیالهایdipping sauce, dipواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع چاشنیهایی که ویژة غذاهای انگشتی و نانها و برگک سیبزمینی و سبزیجات است و در ظروف دهانگشاد و کاسهمانند عرضه میشود تا بتوان خوراک را مستقیماَ و بههنگام صرف غذا در آن غوطهور یا به آن آغشته کرد
ششگاولغتنامه دهخداششگاو. [ ش ِ ] (اِخ ) شجگاو. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به شجگاو و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433 شود.
ششارستانلغتنامه دهخداششارستان . [ ش ِ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان . آب آن از چشمه سار است . سکنه ٔ آن 160 تن و محصول آنجا لبنیات است . در تابستان عموم سکنه برای تعلیف گله های خود به ییلاق سمام می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <spa
ششبندانلغتنامه دهخداششبندان . [ ش َ / ش ِ ب َ ] (اِ مرکب ) درخت تاک صحرایی که به تازی کرمةالسوداء و به شیرازی سیاه دارو گویند. (ناظم الاطباء). درخت تاک صحرایی که مانند عشقه بر درختها پیچد. (از آنندراج ) (از برهان ). کرمةالسوداء. سیاه دارو. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی
ششتلغتنامه دهخداششت . [ ش ُ ] (ص ) پست و دون و فرومایه و پلید. || ناگوار. || کریه و زشت . || رسوا. || قبیح و بد. (ناظم الاطباء).اما این معنی و معانی قبلی کلمه مخصوص این فرهنگ است و در فرهنگهای دیگر که در دسترس بود، دیده نشده .
ششگانهلغتنامه دهخداششگانه . [ ش َ / ش ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) مسدس .- جهات ششگانه ؛ شمال و جنوب و بالا و پایین و پیش و پس . (از یادداشت مؤلف ).
ششگاولغتنامه دهخداششگاو. [ ش ِ ] (اِخ ) شجگاو. (از یادداشت مؤلف ). رجوع به شجگاو و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433 شود.
شش جهتیلغتنامه دهخداشش جهتی . [ ش َ / ش ِ ج َ هََ ] (ص نسبی ) هر چیزی که دارای شش سطح باشد. || کثیرالاضلاع مسدس . (ناظم الاطباء). رجوع به شش پهلو شود.
شش چوبلغتنامه دهخداشش چوب . [ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) مبال اردو. مستراح موقت که در اردوها از چوب سازند. مستراحهای چوبین قابل حمل در اردوها. (یادداشت مؤلف ).
ششلول بندلغتنامه دهخداششلول بند. [ ش َ / ش ِ ب َ ] (نف مرکب ) آنکه ششلول به کمر بندد. (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از قلدر و زورگوست . نظیر قداره بند و چاقوکش .
شش لولغتنامه دهخداشش لو. [ ش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح قمار) مرکب از «شش » فارسی و «لو»ی پسوند نسبت ترکی . در اصطلاح قمار ورقی که دارای شش خال است . ورق بازی که شش خال دارد. (یادداشت مؤلف ).
درخششلغتنامه دهخدادرخشش . [ دُ / دَ / دِ رَ ش ِ ] (اِمص ) عمل درخشیدن . اسم از درخشیدن . درخشندگی . روشنی . رونق . تابداری . (ناظم الاطباء). پرتوافکنی . روشنی دهی : میان بزرگان درخشش مراست چو بخ
دوششلغتنامه دهخدادوشش . [ دُ ش ِ ] (عدد مرکب ) دوبار شش . دو ضربدر شش . دوازده . (شرفنامه ٔ منیری ). || (اصطلاح نرد) به معنی داو دوازده که در بازی نرد می باشد. (آنندراج ) (غیاث ). داوی است در بازی نرد (پچیس )که حریف دوازده آورد و بازی را برد و آن را بهار هم گویند و بهار در اصل باره بوده به مع
دوششلغتنامه دهخدادوشش . [ ش ِ ] (اِمص ) اسم مصدر دوشیدن که کمتر استعمال دارد. (از یادداشت مؤلف ): تحلب ؛ دوشش دادن . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به دوشیدن شود.
پور ششلغتنامه دهخداپور شش . [ رِ ش ُ ] (اِخ ) نام مردی خیاط در شعر مولوی و سبب نامگذاری آنکه در وجه تسمیه ٔ شش نوشته اند که چون شش با آدمی باید یعنی نفس در آن داخل میشود و از آن خارج میگردد و چون مروحه دائماً بادپیمائی میکند چنانکه مروحه ٔ قلب نیز بهمین سبب او را میگویند وآن خیاط بیهوده گو و با