شعرلغتنامه دهخداشعر. [ ش َ ] (ع مص ) دانستن و دریافتن چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دانستن . (المصادر زوزنی ). رجوع به شِعر و شِعرة یا شَعرة یا شُعرة و شِعری ̍ و شُعری ̍ و شعور و شعورة و مشعور و مشعورة و مشعوراء شود. || شعر نیکو گفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموار
شعرلغتنامه دهخداشعر. [ ش َ ع َ ] (ع اِ) شَعر. موی . ج ، اَشعار، شُعور، شِعار. (ناظم الاطباء). بمعانی شَعر است . (منتهی الارب ). لغتی است در شَعر. (از اقرب الموارد). رجوع به شَعر شود. || گیاه . (از اقرب الموارد). || درخت . (از اقرب الموارد). || زعفران . (اقرب الموارد) .
شعرلغتنامه دهخداشعر. [ ش َ ع َ ] (ع مص ) شَعر. موی را داخل موزه کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به شَعر شود. || دانستن و دریافتن . || شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب ). رجوع به شَعر شود. || بسیارموی شدن اندام . || مالک بندگان گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (
شعرلغتنامه دهخداشعر. [ ش َ ع ِ ] (ع ص ) مرد بسیار درازموی اندام . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). آنکه موی بلند و بسیار دارد. (از اقرب الموارد).
شعرلغتنامه دهخداشعر. [ ش َ] (ع اِ) موی خواه موی انسان باشد و یا دیگر حیوانات سوای شتر و گوسپند. ج ، اَشعار، شُعور، شِعار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). موی آدمی و غیره . (غیاث اللغات ). بزموی . (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شعرة یک
تسلیم برشیshear yielding, shear bandingواژههای مصوب فرهنگستانوارد آوردن تنش بر ماده، فراتر از نقطۀ تسلیم، چنانچه بدون تغییر حجم دچار کجریختی شود
شارش برشیshear flow, shear layerواژههای مصوب فرهنگستان1. در مکانیک سیالات، شارشی که در آن تنش برشی وجود دارد 2. در مکانیک جامدات، حاصلضرب تنش برشی در کوچکترین بعد سطحمقطع یک عضو جدارنازک
چینش قائم باد تکسمتیunidirectional vertical wind shear, rectilinear wind shearواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن جهت بُردار چینش قائم باد با ارتفاع تغییر نمیکند
برش 8shearواژههای مصوب فرهنگستانحالتی که نیروهای داخلی پدیدآورندۀ آن موجب لغزش یک صفحه بر صفحۀ مجاور شود
شعرانلغتنامه دهخداشعران . [ ش َ ] (ع اِ) چراگاه و شوره گیاه که از سبزی به تیرگی زند. (از اقرب الموارد).
شعریلغتنامه دهخداشعری . [ش َ را / ش ُ را / ش ِ را ] (ع اِمص ) شعر. (ناظم الاطباء). دانستن و دریافتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعر شود.
شعرانیلغتنامه دهخداشعرانی . [ ش َ نی ی ] (اِخ ) نام یکی از خوشنویسان معروف در خط عربی است . (ابن ندیم ).
شعرانلغتنامه دهخداشعران . [ ش َ ] (اِخ ) نام کوهی نزدیک موصل که دارای گیاه بسیار و فواکه و طیور بیشمار است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کوهی است در موصل . گویند در نواحی شهرزور و نیز گفته اند در ناحیه ٔ باجرمی و موسوم است به جبل القندیل وقتی که از دقوقا خارج شوی در ساحل زاب صغیر
شعرانلغتنامه دهخداشعران . [ ش َ ] (ع اِ) چراگاه و شوره گیاه که از سبزی به تیرگی زند. (از اقرب الموارد).
شعرای غمیصاءلغتنامه دهخداشعرای غمیصاء. [ ش ِ ی ِ غ ُ م َ ] (اِخ ) شعرای شامی . (از جهان دانش ) (مفاتیح ). رجوع به شعرای شامی شود.
شعریلغتنامه دهخداشعری . [ش َ را / ش ُ را / ش ِ را ] (ع اِمص ) شعر. (ناظم الاطباء). دانستن و دریافتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعر شود.
شعرانیلغتنامه دهخداشعرانی . [ ش َ نی ی ] (اِخ ) نام یکی از خوشنویسان معروف در خط عربی است . (ابن ندیم ).
شعری الیمانیةلغتنامه دهخداشعری الیمانیة. [ ش ِ رَل ْ ی َ نی ی َ ] (اِخ ) شعری العبور. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شعرای یمانی شود.
حجر یختلس الشعرلغتنامه دهخداحجر یختلس الشعر. [ ح َ ج َ رُن ْ ی َ ت َ ل ِ سُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) دمشقی گوید: ارسطوگفته است : اگر انسان نیک در آن بنگرد گمان برد که موی درهم پیچیده است . و چون دست بدان رساند می فهمد که سنگ است . متخلخل و سبکترین سنگها است . و موی را بسترد اگر بجسم حیوان رسد مانند نوره .
حالق الشعرلغتنامه دهخداحالق الشعر. [ ل ِ قُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) سترنده ٔ موی . || دارویی است غالباً آنرا سنگ قیشور دانند. و جالینوس گوید: زرنیخ باشد. (ضریر انطاکی ج 1 ص 116). رجوع به قیشور شود. ابن بیطار گوید: گیاه فاشرا باشد که
خفیف الشعرلغتنامه دهخداخفیف الشعر.[ خ َ فُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) مویی که سطح بدن یا صورت از خلال آن نمایان است : در خفیف الشعر رسانیدن آب بسطح صورت هنگام وضوء لازم است . (یادداشت بخط مؤلف ).
زودشعرلغتنامه دهخدازودشعر. [ ش ِ ] (ص مرکب ) آنکه بالبداهه شعر گوید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ماده ٔ بعد شود.