شعیرلغتنامه دهخداشعیر. [ ش َ ] (اِخ ) موضعی است به بلاد هذیل . (منتهی الارب ). || محله ای است به بغداد، از آن محله است شیخ عبدالکریم بن حسن بن علی . (منتهی الارب ).
شعیرلغتنامه دهخداشعیر. [ ش َ ] (ع اِ) جو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام غله ٔ معروف که به فارسی و هندی جو گویند، و گویند شعیر ازشَعْر بمعنی مو است زیرا که جو مو بر سر دارد و گندم ندارد یا آنکه کم دارد. (از غیاث اللغات ). جو، شعیرة یکی آن . (از مهذب الاسماء) (آنندراج ) <
تسلیم برشیshear yielding, shear bandingواژههای مصوب فرهنگستانوارد آوردن تنش بر ماده، فراتر از نقطۀ تسلیم، چنانچه بدون تغییر حجم دچار کجریختی شود
شارش برشیshear flow, shear layerواژههای مصوب فرهنگستان1. در مکانیک سیالات، شارشی که در آن تنش برشی وجود دارد 2. در مکانیک جامدات، حاصلضرب تنش برشی در کوچکترین بعد سطحمقطع یک عضو جدارنازک
چینش قائم باد تکسمتیunidirectional vertical wind shear, rectilinear wind shearواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن جهت بُردار چینش قائم باد با ارتفاع تغییر نمیکند
برش 8shearواژههای مصوب فرهنگستانحالتی که نیروهای داخلی پدیدآورندۀ آن موجب لغزش یک صفحه بر صفحۀ مجاور شود
شعیراءلغتنامه دهخداشعیراء. [ ش َ ] (اِخ ) لقب بکربن مر که پسر دختر ضبة و یا نام دختر ضبةبن ادّ که مادر قبیله است . (منتهی الارب ).
شعیرةلغتنامه دهخداشعیرة. [ ش َ رَ ] (ع اِ) شعیره .جو. (کشاف اصطلاحات الفنون ). واحد شعیر یعنی یک دانه جو. (ناظم الاطباء). مفرد شعیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || یک جو، هر ده شعیره یک دانق است . شانزده یک دانگ . هفتادودو شعیره یک مثقال است . وزنی معادل شش خردل . ج ، شعیرات . (یادداشت م
شعیراءلغتنامه دهخداشعیراء. [ ش َ ] (اِخ ) لقب بکربن مر که پسر دختر ضبة و یا نام دختر ضبةبن ادّ که مادر قبیله است . (منتهی الارب ).
شعیرةلغتنامه دهخداشعیرة. [ ش َ رَ ] (ع اِ) شعیره .جو. (کشاف اصطلاحات الفنون ). واحد شعیر یعنی یک دانه جو. (ناظم الاطباء). مفرد شعیر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || یک جو، هر ده شعیره یک دانق است . شانزده یک دانگ . هفتادودو شعیره یک مثقال است . وزنی معادل شش خردل . ج ، شعیرات . (یادداشت م
دواءالشعیرلغتنامه دهخدادواءالشعیر. [ دَ ئُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) (اصطلاح داروسازی ) معجون انقردیا. معجون البلادر. (یادداشت مؤلف ).
ماءالشعیرلغتنامه دهخداماءالشعیر. [ ئُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ). ماشعیر. (از الابنیه ).آب جو. کوشاب . (ناظم الاطباء). کشکاب . جوآب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آب مقشر مطبوخ جو بحدی که مهرا پخته شده باشد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || داروئی که از مطبوخ جو حاصل کنند و به بیمار دهند. (منتهی الارب ). آب که
ماشعیرلغتنامه دهخداماشعیر. [ ش َ ] (ع اِ مرکب ) مخفف ماءالشعیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ماءالشعیر ذیل ترکیبهای ماء شود.
کشک الشعیرلغتنامه دهخداکشک الشعیر. [ ک َ کُش ْ ش َ ] (ع اِ مرکب ) آش جو. (مجمع الجوامع). کشکاب . || آب جو افشرده . (فرهنگ ادویه ). شیره ٔ جو است و نیز جو مطبوخ مالیده ٔ صاف نموده را نامند و آب مطبوخ رقیق آن را برای مالیدن که جرم آن در آن داخل شود. (مخزن الادویه ).
تشعیرلغتنامه دهخداتشعیر. [ ت َ ] (ع مص ) موی برآوردن بچه در شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). موی برآوردن جنین . (از اقرب الموارد). || موی را داخل موزه کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آستر کردن موزه به موی . (از اقرب الموارد).