شمرلغتنامه دهخداشمر. [ ش َ ](ع مص ) خرامیدن در رفتار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از غیاث ). گشنی کردن در رفتن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || کوشیدن در رفتار. سرعت نمودن و بشتاب رفتن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الار
شمرلغتنامه دهخداشمر. [ ش َ م ِ ] (اِخ ) ابن ذی الجوشن ضبابی کلابی . نام او شرحبیل و کنیت او ابوالسابغه است . از رؤسای هوازن و مردی شجاع بود(مقتول 66 هَ . ق . / 686 م .). در صفین در لشکر علی
شمرلغتنامه دهخداشمر. [ ش َ م ِ ] (اِخ ) ابن افریقیس ، بانی سمرقند یا اول کسی که آنرا فتح کرده ، و قیل انه غزا مدینة السغد فقلعها فقیل شمرکند فعربت سمرقند و اسکان المیم و فتح الراء لحن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شمربن افریقیس بن ابرهه بن حارث الرایش از ملوک یمن بر ماور
شمرلغتنامه دهخداشمر. [ ش َم ْ م َ ] (اِخ ) مجموعه ٔ قبایلی که به عرب یمن انتساب دارند و بین آنان و عنزی دشمنی قدیم است . مرکز قبیله های شمر در بلاد «طی » در شمال بلاد عرب ، الجزیره ، بین النهرین ، حوالی دجله و فرات است . مرجع آنها «دیرالزور»است . از شعب شمر «بنوتمیم » می باشد. افراد این قبای
شمرلغتنامه دهخداشمر. [ ش ِ ] (اِخ ) ابن لهیعه ٔ حمیری . ملقب به ذوالجناح . (یادداشت مؤلف ): یکی از ملوک یمن که او را شمر ذوالجناح گفتند خروج کرده بود تا ماوراءالنهر گرفته و غارتها کرده و از آنجا به صین رفته و قصه ٔ آن دراز است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 85).<
آرامپز کردنsimmerواژههای مصوب فرهنگستانپختن مواد غذایی در مایعی مانند آب در درجۀ حرارتی پایینتر از نقطۀ جوش
چشمگیر، چشمگیرفرهنگ مترادف و متضاد۱. تماشایی ۲. قابل ملاحظه، شایانتوجه، زیاد، فراوان ۳. مهم، باارزش ۴. پرجلوه
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ ] (ع مص ) افسانه گفتن . (برهان ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (از آنندراج ). افسانه کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || خواب نکردن بشب . (آنندراج ). || بیرون کردن چشم را یا شکستن آن را. (آنندراج ) (منتهی الارب ). کور کردن یا از حدقه برآوردن چشم را با میخ آهنین در آتش سر
سمرلغتنامه دهخداسمر. [ س َ م َ ] (ع اِ) افسانه . (برهان ). حدیث لیل . (آنندراج ) (منتهی الارب ) : ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنرنکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری .برنه بکفم که کار عالم سمر است بشتاب که عمرت ای پسر درگ
شمرطللغتنامه دهخداشمرطل . [ ش َ م َ طَ ] (ع ص ) شمرطول . مرد دراز و مضطرب خلقت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شمرطوللغتنامه دهخداشمرطول . [ ش َ م َ ] (ع ص ) شَمَرطَل . (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به شمرطل شود.
شمرانلغتنامه دهخداشمران . [ ش ُ م َ ] (ق ) صفت حالیه ، در حال شمردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شمردن شود.
شمرجلغتنامه دهخداشمرج . [ ش َ م َرْ رَ ] (ع اِ) روزی است در عجم که در آن سه بار خراج گیرند و سمرج عربی از آن مأخوذ است . (از المعرب جوالیقی ص 184). رجوع به شمره و سمرج شود.
اخترگرایفرهنگ فارسی عمیدمنجم؛ ستارهشناس؛ ستارهشمر؛ کسی که کواکب را رصد میکند: ◻︎ ستارهشمر مرد اخترگرای / چنین زد تو را ز اختر نیکرای (فردوسی: ۱/۱۸۰).
شمرطللغتنامه دهخداشمرطل . [ ش َ م َ طَ ] (ع ص ) شمرطول . مرد دراز و مضطرب خلقت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شمرطوللغتنامه دهخداشمرطول . [ ش َ م َ ] (ع ص ) شَمَرطَل . (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به شمرطل شود.
شمرانلغتنامه دهخداشمران . [ ش ُ م َ ] (ق ) صفت حالیه ، در حال شمردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شمردن شود.
شمرجلغتنامه دهخداشمرج . [ ش َ م َرْ رَ ] (ع اِ) روزی است در عجم که در آن سه بار خراج گیرند و سمرج عربی از آن مأخوذ است . (از المعرب جوالیقی ص 184). رجوع به شمره و سمرج شود.
دشمرلغتنامه دهخدادشمر.[ دَ م َ ] (اِ) غله ای باشد شبیه به ماش و به عربی درجع خوانند. (برهان ) (آنندراج ). دَسمر. (آنندراج ).
کاشمرلغتنامه دهخداکاشمر. [ م َ ] (اِخ ) نام یکی از شهرستان های استان نهم کشور ایران و محدود است از طرف خاور به شهرستان تربت حیدریه ، از شمال به شهرستان نیشابور، از باختر و شمال باختری به شهرستان سبزوار و کویر جندق ، از جنوب بکوه یخاب و بلوک بجستان و شهرستان گناباد.آب و هوا: شهرستان کاشمر ب
خاشمرلغتنامه دهخداخاشمر. [ م َ ] (اِ) نوعی جامه ٔ پنبه ای پُرزدار شبیه بکرکی است که در زمان ناصرالدین شاه مرسوم بوده است .
خانه شمرلغتنامه دهخداخانه شمر. [ ن ِ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چنانه ، بخش شوش شهرستان دزفول ، واقع در 36هزارگزی جنوب باختری شوش و 38 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ دزفول به اهواز است . این دهکده در دشت واقع و گرمسیر و مالاریایی ا