شنالغتنامه دهخداشنا. [ ش ِ ] (اِ) شناوری و آب ورزی باشد. (برهان ). حرکت انسان یا جانور بر روی آب بوسیله ٔ تحرک بازوان و پاها. سباحت . (فرهنگ فارسی معین ). دست و بغل در تداول شوشتر. شناوری و دست وپا زدن در آب و با لفظ کردن مستعمل و بمعنی شناور وشناگر مجاز است . (آنندراج ). شناه . شناب . یعنی
شنالغتنامه دهخداشنا. [ ش ِن ْ نا ] (اِخ ) ناحیه ای است از اعمال اهواز. || ناحیه ای است از اعمال قسمت فرویین دجله ٔ بصره . (از معجم البلدان ).
گرمخانه 2saunaواژههای مصوب فرهنگستاناتاقی ویژه با حرارت زیاد که ورزشکاران و افراد عادی معمولاً برای کاهش وزن از آن استفاده میکنند
سِنج چینیChinese cymbals/ Chinese cymbal, china cymbals/ china cymbalواژههای مصوب فرهنگستانسِنجی در اقسام بسیار متنوع که معمولترین آن دارای انحنایی نرم در لبه و در خلاف جهت تحدب اصلی است
خاک چینیchina clayواژههای مصوب فرهنگستانرُس سفیدپختی (white-firing clay) که عمدتاً از کانی کائولینیت تشکیل شده است متـ . کائولن kaolin
چینی شیشهای بهداشتیvitreous china sanitarywareواژههای مصوب فرهنگستانسرامیکافزاری (ceramic ware) بسیار مقاوم که از آن در ساخت لوازم بهداشتی استفاده میشود متـ . چینی زجاجی بهداشتی
شناوشلغتنامه دهخداشناوش . [ ش ِ وِ ] (اِمص ) شناویدن . سباحت و شنا. (ناظم الاطباء). شناوری کردن . (آنندراج ).
شناخیبلغتنامه دهخداشناخیب . [ ش َ ] (ع اِ) ج ِ شنخوب ، به معنی سر کوه بلند. (از منتهی الارب ). ج ِ شنخوب و شنخوبة و شنخاب . (ناظم الاطباء). رجوع به شنخوب و شنخاب و شنخوبة شود.
شناسانندهلغتنامه دهخداشناساننده . [ ش ِ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) معرف . (یادداشت مؤلف ). معرفی کننده .
دردآشنالغتنامه دهخدادردآشنا. [ دَ ش ْ / ش ِ ] (ص مرکب ) آشنا و مأنوس با درد. معتاد به درد و رنج . (ناظم الاطباء). واقف و آگاه به سختی و شدت و ناملایم : سخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدارگوش گل از ناله ٔ دردآشنای بلبلان .<p c
دست آشنالغتنامه دهخدادست آشنا. [ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از صاحب معامله . (آنندراج ). دانای کار و عامل و ماهر در کار. (ناظم الاطباء) : شکوه را امشب بلب دست آشنا می خواستم رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم .شفائی (از آنندراج ).
دوست و آشنالغتنامه دهخدادوست و آشنا. [ ت ُ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر. 115تن سکنه . آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
خودآشنالغتنامه دهخداخودآشنا.[ خوَدْ / خُدْ ش ْ / ش ِ ] (ص مرکب ) آنکه دیگری را آشنا نگیرد. مقابل خودبیگانه . (آنندراج ) : یار من هرچند خودبیگانه و خودآشناست لیک عمری شد نگاهش با نگاهم آشناست .
چشم آشنالغتنامه دهخداچشم آشنا. [ چ َ / چ ِش ْ / ش ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ظاهراً کسی که بدیدار با دیگری آشنا باشد : که با من یک زمان چشم آشنا باش مکن بیگانگی یکدم مرا باش .<p class="author"