شولغتنامه دهخداشو. (اِ) مخفف شوی است که شوهر باشد. (برهان ).در تداول گناباد خراسان ، زوج . بعل . بت : بس شهر که مردانشان با شه بچخیدندکامروز نبینند در اوجز زن بی شو. فرخی .من آن زن فعلم از حیض خجالت که بکری دارم و شویی ندارم
شولغتنامه دهخداشو. (اِمص ) مرادف شست ، از شستن : شست و شو. (برهان ). || (نف مرخم ) شوی . مخفف شوینده (در ترکیب ): گِل سرشو. (یادداشت مؤلف ).شوی . شوینده : جامه شو. مرده شو. (از ناظم الاطباء).
شولغتنامه دهخداشو. [ ش َ / شُو ] (اِ) شب است که عربان لیل خوانند، چه در فارسی بای ابجد و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان ). بیشتر اهل تبرستان چنین تکلم کنند. (انجمن آرا) : چو روچ آیه بگردم گرد گیتی (کویت )چو شو آیه (گرده ) به
شولغتنامه دهخداشو. [ ش َ / شُو ] (نف مرخم ) مخفف شونده ، وهمیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء).
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شارش هلهشاوHele-Shaw flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش خزشی شارهای با گرانروی بالا میان دو صفحة تخت با فاصلة بسیار کم
میلگاردانdrive shaft, Cardan shaft, driving shaft, propeller shaft, prop shaft, transmission shaft, Cardan drive, Cardan drive shaftواژههای مصوب فرهنگستانمحوری که توان را از خروجی جعبهدنده به دیفرانسیل منتقل میکند متـ . میلمحرک
میل پروانهpropeller shaft, tail shaft, screw shaftواژههای مصوب فرهنگستانبخش انتهایی محور انتقال نیرو از موتور که پروانه به آن متصل است
شؤملغتنامه دهخداشؤم . [ ش ُءْم ْ ] (ع اِمص ) ضد برکت . (از اقرب الموارد). بدفالی . || (ص ) بدفال . نقیض یمن . یقال : رجل شؤم . (منتهی الارب ).
شؤبوبلغتنامه دهخداشؤبوب . [ ش ُءْ ] (ع اِ) یک دفعه باران . ج ، شآبیب . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). باره ای از باران . (مهذب الاسماء). ژاله . (دهار). || حد هر چیز و شدت دفع آن . (ناظم الاطباء). حد هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شدت دفع هر چیزی . (از منتهی الارب ) (از اقرب
شؤشولغتنامه دهخداشؤشؤ. [ ش ُءْ ش ُءْ ] (ع صوت ) شأشاء. خواندن خر برای آب . (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان خر را بسوی آب خوانند. (منتهی الارب ). || زجر گوسفند و خر برای رفتن و یاآنکه شؤشؤ خواندن گوسفند برای علف خوردن یا آب نوشیدن است . (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان گوسفند
شؤملغتنامه دهخداشؤم . [ ش ُءْم ْ ] (ع ص ، اِ) شترهای سیاه . (از اقرب الموارد) . شتران سیاه ، بخلاف حضارکه شتران سپیدند و لا واحد لهما. (از منتهی الارب ).
شوشهلغتنامه دهخداشوشه . [ شو ش َ / ش ِ ] (اِ) شفشه و سبیکه ٔ طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچه ٔ آهنین ریزند. (برهان ). سباک زر و نقره و آهن و غیره . (غیاث اللغات ). شفشه ٔ طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیر
شوقلغتنامه دهخداشوق . [ ش َ ] (ع اِمص ) آزمندی نفس و میل خاطر.ج ، اشواق . (منتهی الارب ). آرزومندی . (المصادر زوزنی )(مهذب الاسماء). آرزومندی . بویه . (از یادداشت مؤلف ). خواست . غرض . (از منتهی الارب ). نیاز. (فرهنگ اسدی ).رغبت و اشتیاق و منتهای آرزوی نفس و میل خاطر. (ناظم الاطباء). خواهان
شواذلغتنامه دهخداشواذ. [ ش َ واذذ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شاذّ. || ج ِ شاذّة. (اقرب الموارد). رجوع به شاذّ شود.
شواشلغتنامه دهخداشواش . [ ش َوْ وا ] (اِخ ) جایگاهی است در دمشق که آن را جسر ابن شواش گویند. (از معجم البلدان ).
درآشولغتنامه دهخدادرآشو. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قلعه گنج بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقعدر 59هزارگزی جنوب کهنوج به مارز. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درشولغتنامه دهخدادرشو. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان واقع در56 هزارگزی شمال باختر راور و 4 هزارگزی شمال راه فرعی راور به کرمان ، با 125 تن سکنه . آب آن از قنا
درون شولغتنامه دهخدادرون شو. [ دَ ش َ / شُو ] (اِ مرکب ) مدخل . (یادداشت مرحوم دهخدا). || جانب انسی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دشولغتنامه دهخدادشو. [ دَش ْوْ ] (ع مص )نیک درآمدن در جنگ . (از منتهی الارب ). فرو رفتن در جنگ . (از اقرب الموارد). دشوة. و رجوع به دشوة شود.
پیشو پیشولغتنامه دهخداپیشو پیشو. (اِخ ) یکی از مرتفعترین قلل سلسله جبال آند واقع درپرو و در شمال شرقی آرکیپا. دارای 567 گز ارتفاع .