شواردلغتنامه دهخداشوارد. [ ش َ / ش ُ رِ ] (اِ) به فارسی اسم حباری است و به قولی سرخاب و نیز بوقلمون را نامند که آن را ابوالبراقش و ابوالبراق نامند. (از فهرست مخزن الادویه ). و رجوع به شوات و شوار شود.
شواردلغتنامه دهخداشوارد. [ ش َ رِ ] (ع ص ، اِ)ج ِ شاردة. رمندگان و پریشانی ها. در ترجمه ٔ مقامات حریری نوشته که شوارد در لغت جمع شاردة است بمعنی شیرماده ٔ رمنده و گریزنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).- شوارد لغت ؛ لغات غریب و نادر. (از اقرب الموارد). شواذ از لغت . ل
شواردفرهنگ فارسی عمید۱. نافرمان؛ سرکش.۲. (صفت) رامنشدنی.۳. = شارده Δ درفارسی در معنای مفرد و جمع هر دو به کار رفته است.
سورتلغتنامه دهخداسورت . [ رَ ] (ع اِ) شرف . منزلت . || پاره ای از قرآن مجید. (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به سورة شود.
سورتلغتنامه دهخداسورت . [ س َ / سُو رَ ] (از ع اِمص ) تیزی . حدت . تندی هر چیز. (غیاث ). تیزی از هر چیزی . (آنندراج ). سورة : در خانه ٔ پیرزنی از عجائز بخارا متواری شد تا فورت حادثه و سورت واقعه ٔ او سکون یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
شاعریتلغتنامه دهخداشاعریت . [ ع ِ ری ْ ی َ ] (ع مص جعلی ) مدرکیت . کیفیت شاعر بودن و آگاه بودن : و لیست جزاء لانائیتک فیبقی الجزء الاَّخر مجهولاً حینئذ اذا کان وراء المدرکیة و الشاعریة، فیکون مجهولاً، و لایکون من ذالک التی شعورها لم یزد علیها. (مجموعه ٔ دوم مصنفات شیخ اش
ساعردلغتنامه دهخداساعرد. [ ] (اِخ ) شهری بزرگ است از اقلیم چهارم و هوای خوش دارد و درو آلات مس خوب میسازند و طاسهای بی نظیر مشهور است . حقوق دیوانیش چهل و شش هزارو پانصد دینار است . (نزهة القلوب چ اروپا ص 105).
شاردةلغتنامه دهخداشاردة. [ رِ دَ ] (ع ص ) تأنیث شارد، رمنده . رموک . حوشی . وحشیه . ج ، شوارد. رجوع به شارد شود. || سائره : قافیه ٔ شاردة، بمعنی قصیده ٔ سائره در بلاد ومراد از قافیه در اینجا قصیده است باعتبار تسمیه ٔ کل بنام جزء. ج ، شوارد و شُرَّد. (اقرب الموارد). || نادر و غریب : شوارداللغة
سوایرلغتنامه دهخداسوایر. [ س َ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ سایرة : امثله توقیعات او در اقطار جهان چون سوایر امثال و شوارد اشعار منتشر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). رجوع به سائر شود.
یوزبندلغتنامه دهخدایوزبند. [ ب َ ] (اِ مرکب ) بندی که بر یوز نهند. بند یوز. (یادداشت مؤلف ) : آهوان شوارد امانی را یوزبند حکم برنهاده . (مرزبان نامه ). رجوع به یوز شود. || (نف مرکب ) که یوزرا ببندد. آنکه بند بر یوز زند. (یادداشت مؤلف ).
علی صقرلغتنامه دهخداعلی صقر. [ ع َ ص َ ] (اِخ ) أزهری . عالم در علم بیان بود. او راست : شرک الاَّمل لصید شوارد المسائل فی المعانی و البیان و البدیع، که در سال 1311 هَ . ق . در مصر پس از مرگ مؤلف بچاپ رسید. (از معجم المؤلفین از فهرس دارالکتب المصریة ج <span cl