شوخ چشملغتنامه دهخداشوخ چشم . [ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) گستاخ و بی ادب . (ناظم الاطباء). بیشرم . بی آزرم : غمی گشت و بگذاشت دریابخشم به فرزند گفت ای بد شوخ چشم . فردوسی .اگر سرد گویم بر این شوخ چشم
ایستاموجseicheواژههای مصوب فرهنگستانموج ایستادهای در یک حوزة بسته یا نیمبسته که حرکت آونگوار آن پس از اتمام نیروی اولیه ادامه دارد
سوخلغتنامه دهخداسوخ . (اِ) پیاز است و به عربی بصل خوانند. (برهان ) (جهانگیری ) (اوبهی ) (فرهنگ رشیدی ) : می نیابم نان خشک و سوخ شب تو همه حلوا کنی در شب طلب .کسایی .
شویخلغتنامه دهخداشویخ . [ ش ُ وَ ] (ع اِ مصغر) مصغر شیخ (کم استعمال است ). (از منتهی الارب ). و شویخ بالواو قلیلة بل انکرها جماعة. (تاج العروس ). و رجوع به شییخ شود.
شوخلغتنامه دهخداشوخ . (اِ) چرک . (فرهنگ جهانگیری ). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). وسخ . (یادداشت مؤلف ). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی ). چرک جامه وچرک بدن . (غیاث اللغات ). چرکی باشد که بر بدن و
شوخ چشمیلغتنامه دهخداشوخ چشمی . [ چ َ / چ ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی شوخ چشم . بیشرمی . بی آزرمی . بی حیائی . خیره چشمی : بی زر و سیمی ای برادر از آنک شوخ چشمیت نیست چون عبهر. سنائی .آنکه ... شوخ چ
طسعلغتنامه دهخداطسع. [ طَ س َ ] (ع مص ) شوخ چشم شدن . || بی غیرت گردیدن بر زنان . || آزمند شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
طسیعلغتنامه دهخداطسیع. [ طَ ] (ع ص ) مرد شوخ چشم بی غیرت . || مرد حریص بی خیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
شوخلغتنامه دهخداشوخ . (اِ) چرک . (فرهنگ جهانگیری ). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). وسخ . (یادداشت مؤلف ). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی ). چرک جامه وچرک بدن . (غیاث اللغات ). چرکی باشد که بر بدن و
شوخفرهنگ فارسی عمید۱. چرک بدن.۲. چرک لباس: ◻︎ اگر شوخ بر جامهٴ من بُوَد / چه باشد دلم از طمع هست پاک (خسروی: شاعران بیدیوان: ۱۷۸).
شوخفرهنگ فارسی عمید۱. شاد؛ خوشحال؛ زندهدل.۲. بذلهگو؛ اهل مزاح.۳. [قدیمی] خوشگل.۴. [قدیمی] گستاخ.⟨ شوخوشنگ: [قدیمی] خوشگل و ظریف.
شوخدیکشنری فارسی به انگلیسیarch, dirt, frivolous, fun, good-humored, jocose, jocular, josher, lively, pus, quizzical, wanton, witty
چشم شوخلغتنامه دهخداچشم شوخ . [ چ َ / چ ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چشم گستاخ . دیده ٔ شوخ . چشم بی حیا. چشم سفید : ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد.سعدی .
پرشوخلغتنامه دهخداپرشوخ . [ پ ُ ] (ص مرکب ) چرکناک .- پرشوخ شدن ؛ چرکناک شدن . چرکناک گردیدن . کلع. (تاج المصادربیهقی ).
شوخلغتنامه دهخداشوخ . (اِ) چرک . (فرهنگ جهانگیری ). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). وسخ . (یادداشت مؤلف ). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی ). چرک جامه وچرک بدن . (غیاث اللغات ). چرکی باشد که بر بدن و
تشوخلغتنامه دهخداتشوخ . [ ] (اِخ ) شهرکی است (به ماوراءالنهر) از فرغانه . و از وی سیماب خیزد. (حدود العالم چ سیدجلال الدین تهرانی ص 68). در چ دانشگاه ص 112 «بیتموخ » و ذیل صفحه «شوخ ؟» و در متن انگلیسی ص <span class="hl" dir=