شوخگنلغتنامه دهخداشوخگن . [ گ ِ ] (ص مرکب ) شوخگین . پلید و چرکن . (لغت فرس اسدی ). دارای شوخ . چرکین . چرک . دَرِن . دَنِس . (یادداشت مؤلف ). پلید. (صحاح الفرس ). دنس . (نصاب ). چرکن . (برهان ) (آنندراج ). جامه و بدن که پرچرک باشد. (از غیاث اللغات ): مروان یک سال درنگ
شوخگینلغتنامه دهخداشوخگین . (ص مرکب ) شوخگن . (المعجم ). شوخگن که چرکن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). چرکین . (ناظم الاطباء). واقح . (منتهی الارب ). دنس . چرک . چرگن . ناپاک . (یادداشت مؤلف ). پلید و چرکن . (لغت فرس اسدی ) : جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذا
شوخگنیلغتنامه دهخداشوخگنی . [ گ ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی شوخگن . چرکی . چرک گنی . (یادداشت مؤلف ). دنس . چرکنی . ریمناکی . (زمخشری ). و رجوع به شوخ و چرک شود.
چرک مرد شدنلغتنامه دهخداچرک مرد شدن . [ چ ِ م ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چرک و شوخگن شدن جامه در نوی چنانکه دیگر بار پاک نشود. || بد شستن جامه ٔ شوخگن چنانکه شوخ در وی بماند. شستن جامه ٔ شوخگن نه بطوریکه چرک آن کاملا پاک شود. شسته شدن جامه ٔ چرکین بآب سرد و پاک و تمیز شسته نشدن .
شوخگنیلغتنامه دهخداشوخگنی . [ گ ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی شوخگن . چرکی . چرک گنی . (یادداشت مؤلف ). دنس . چرکنی . ریمناکی . (زمخشری ). و رجوع به شوخ و چرک شود.