شودرلغتنامه دهخداشودر. [ دَ ] (اِ) درختی شبیه به لیمو. (ناظم الاطباء). || در تداول عامه ٔ خراسان ، شبدر که علفی برای چرای چارپایان است . صورتی است از شبدر. رجوع به شبدر شود.
شوذرلغتنامه دهخداشوذر. [ ش َ ذَ ] (اِخ ) شهری است به اندلس . (منتهی الارب ). شهری است بین غرناطه و جیان در اندلس . (از معجم البلدان ). حصنی عظیم به اسپانیا در شرقی جیان و خلاط شوذری منسوب بدانجاست . (یادداشت مؤلف ). || موضعی است به بادیه . (منتهی الارب ).
شوذرلغتنامه دهخداشوذر. [ ش َ ذَ ] (معرب ، اِ) چادر، معرب است . (منتهی الارب ). چادر. ج ، شواذر. (مهذب الاسماء). (معرب چادر) ملحفه . قال ابوحاتم هو شاذر ثم قال الشوذر الازار و کل ماالتحف به فهو شاذر. (المعرب جوالیقی ص 205). || شاماکچه و پیراهن زنان . (منتهی ال
عرقperspiration 2, sweat, sudorواژههای مصوب فرهنگستانمایعی که از غدۀ عرق پستانداران ترشح میشود و دارای دو وظیفۀ عمده دفع مواد زائد نیتروژندار و تنظیم دمای بدن است
سوداگرلغتنامه دهخداسوداگر. [ س َ / سُو گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) تاجر. (آنندراج ). آنکه معاوضه کند : بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران . مولوی .سوداگران هر بلاد و دیار نفایس اقمشه وا
حمةلغتنامه دهخداحمة. [ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) (یعنی چشمه های آب داغ ) یکی از شهرهای حصار دار لفتالی میباشد. (یوشع 19 : 25). و دور نیست که همان حمام یا چشمه های گرمی باشد که بمسافت یک میل بجنوب طبریه واقع و همواره بواسطه آبهای ک
هادیلغتنامه دهخداهادی . (اِخ ) نام یکی از طبقات چهارگانه که بواسطه ٔ پستی نژاد مشهورند و به ترتیب عبارتند از: «هادی »، «دوم »، «چندال » و «بدهتو». و آنان به کارهائی از قبیل پاکیزه کردن قراء و دیگر کارهای پست اشتغال می ورزند و به زعم هندوان این طبقات به پدری به نام «شودر» و مادری به نام «برهمن
جان کندنلغتنامه دهخداجان کندن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جان دادن . محتضر بودن . در حال سکرات بودن . جان دادن میرنده . سکرات . سَوق . سیاق . (منتهی الارب ). نَزع : من همان گویم کان لاشه خرک گفت و میکند بسختی جانی . رشید وطواط.خصم در جان ک