شورگزلغتنامه دهخداشورگز. [ گ َ ] (اِ مرکب ) قسمی از درخت گز که شوره گز نیز گویند. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت گز است که در شوره روید و آن را به عربی اثل گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). شورگژ. شوره گژ. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شوره گز شود.
شورشلغتنامه دهخداشورش . [ رِ ] (اِ) غذای شور و نمکین . (ناظم الاطباء). ملاحت و نمکینی . (آنندراج ). || نمکدان . (ناظم الاطباء).
شوریزلغتنامه دهخداشوریز. [ ش َ / شُو ] (اِ) ظاهراً مصحف شومیز. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مُزارع و زراعت کننده . (برهان ) (آنندراج ). زراعت کننده و کشتکار. (ناظم الاطباء). مُزارع . (جهانگیری ). || زمینی که بجهت زراعت کردن مستعد کرده باشند. (برهان ) (از آنندراج )
شورشلغتنامه دهخداشورش . [ رِ ] (اِمص ) عمل شوریدن . (یادداشت مؤلف ). از: شور + «ش »، علامت اسم مصدر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). شوریدن . شور و غوغا کردن . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). غوغا و هنگامه . (ناظم الاطباء): مهواع ؛ شورش و بانگ درحرب . مِهْوَع ؛ شورش و
شیورشلغتنامه دهخداشیورش . [ شی وَ رَ ] (اِخ ) کوهی است که خط سرحد غربی ایران از قله ٔ آن عبور می کند. (یادداشت مؤلف ).
زاهدانلغتنامه دهخدازاهدان . [ هَِ ] (اِخ ) نام جدید دزداب است که قصبه ای است در بلوچستانات ایران . (فرهنگ نظام ). از شهرستانهای استان هشتم کشور ایران و خلاصه ٔ مشخصات آن بشرح زیر است :حدود آن : محدود است از طرف شمال بکویر لوت و شهرستان زابل . از طرف خاور بمرزهای افغانستان و پاکستان ، از طرف
اثللغتنامه دهخدااثل . [ اَ ] (ع اِ) نوعی از درخت گز را گویند و ثمرآن را گزمازه و بعربی حب الاثل خوانند. و طبیخ آن را اگر با مویز بیاشامند جذام را زایل کند و بخور آن بواسیر را نافع است . این لغت عربی است . (برهان قاطع). قسمی از طرفاء یعنی گز. (زمخشری ). داود ضریر انطاکی گوید: اثل طرفاء (گز) ب
ایرانلغتنامه دهخداایران . (اِخ ) پهلوی ، «اِران » . به کشور ایران در عهد ساسانی «اران شتر» میگفتند. در عصر هخامنشی ایی ریا نام قوم ایرانی بود و این کلمه را نام قوم اُسِّت ِ قفقاز بصور «ایرون »، «ایرو» و «ایر» بخود اطلاق کرده اند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کلمات آریا، آریائیان و ایران و امثال آن