شوریده بختلغتنامه دهخداشوریده بخت . [ دَ / دِ ب َ ] (ص مرکب ) مدبر و بدبخت . (آنندراج ). بدبخت و بدطالع. (ناظم الاطباء). بخت برگشته : فغان کرد کای ترک شوریده بخت که ننگی تو بر کشور و تاج و تخت .فردوسی .د
شوریدهلغتنامه دهخداشوریده . [ دَ / دِ ] (اِ) نوعی ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید شود. (یادداشت مؤلف ).
شوریدهفرهنگ فارسی عمید۱. آشفته؛ منقلب؛ پریشانحال.۲. (تصوف) ویژگی کسی که نور حق در دلش جلوهگر گشته و از خود بیخود شده باشد.
شوریدهلغتنامه دهخداشوریده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف )درهم . آشفته . منقلب . دگرگون : چون رسول دررسید جواب بفرستاد که خراسان شوریده است و من به ضبطآن مشغول بودم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" dir
شوریدهدیکشنری فارسی به انگلیسیberserk, delirious, distraught, ecstatic, excited, feverish, frenetic, frenzied, mad, nervous, turbulent
شوربختفرهنگ فارسی عمیدبدبخت؛ تیرهبخت؛ شوریدهبخت؛ شوراختر؛ شورطالع: ◻︎ شوربختان به آرزو خواهند / مقبلان را زوال نعمت و جاه (سعدی: ۶۳).
کوچک بیکلغتنامه دهخداکوچک بیک . [ چ َ / چ ِ ب َ ] (اِخ ) صاحب مجالس النفایس وی را امیری بزرگ و صاحب شعر دلپذیر دانسته و این مطلع را از وی آورده است :هر برگ گل که باد ز شاخ درخت ریخت خون از دو چشم بلبل شوریده بخت ریخت .(مجالس النفایس
بنفرینلغتنامه دهخدابنفرین . [ ب ِن ِ ] (ص مرکب ) نفرین شده . ملعون . گجستک : ایستاده بخشم بر در اواین بنفرین سیاه روخ چکاد.حکاک (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 106).شغاد آن بنفرین شوریده بخت بکند از بن آن خسروانی درخت .
نفرینلغتنامه دهخدانفرین .[ ن َ / ن ِ ] (اِ) دعای بد. (لغت فرس اسدی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). لعنت . بسور. پسور. سنه . غورا. یارند. پشول . پشور. دشنام . (از ناظم الاطباء). از: نَ (نفی ، سلب ) + فرین (آفرین )؛ ضد آفرین . مقابل آفرین
بختلغتنامه دهخدابخت .[ ب َ ] (اِ) بخش . قسمت . بهره . (ناظم الاطباء). و در اصل بخش بوده شین معجمه را بدل به تا کرده اند. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). حصه . (انجمن آرای ناصری ) (فرهنگ رشیدی ). مقدر و نصیب . (فرهنگ نظام ). صاحب آنندراج گوید از صفات بخت : بیدار، بلند، عالی ، برخوردار، جوان
شوریدهلغتنامه دهخداشوریده . [ دَ / دِ ] (اِ) نوعی ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید شود. (یادداشت مؤلف ).
شوریدهفرهنگ فارسی عمید۱. آشفته؛ منقلب؛ پریشانحال.۲. (تصوف) ویژگی کسی که نور حق در دلش جلوهگر گشته و از خود بیخود شده باشد.
شوریدهلغتنامه دهخداشوریده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف )درهم . آشفته . منقلب . دگرگون : چون رسول دررسید جواب بفرستاد که خراسان شوریده است و من به ضبطآن مشغول بودم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" dir
شوریدهدیکشنری فارسی به انگلیسیberserk, delirious, distraught, ecstatic, excited, feverish, frenetic, frenzied, mad, nervous, turbulent
خواب شوریدهلغتنامه دهخداخواب شوریده . [ خوا / خا ب ِ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خواب آشفته . خواب ناراحت . || رؤیای آشفته . رؤیای درهم و برهم . رؤیای مخوف . ضِغث .
شوریدهلغتنامه دهخداشوریده . [ دَ / دِ ] (اِ) نوعی ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید شود. (یادداشت مؤلف ).
شوریدهفرهنگ فارسی عمید۱. آشفته؛ منقلب؛ پریشانحال.۲. (تصوف) ویژگی کسی که نور حق در دلش جلوهگر گشته و از خود بیخود شده باشد.
باباشوریدهلغتنامه دهخداباباشوریده . [ دَ ] (اِخ ) امیر علیشیر گوید: به قصیده خوانی مشهورست . و با اکثر خوش طبعان مصاحبت دارد. و طبعش نیک است ، و در باب پیری این بیت از مثنوی اوست :قدم شد چون کمان و عمر شد شست جوانی همچو تیر از شست من جست .(ترجمه ٔ مجالس النفائس <span c