شوکلغتنامه دهخداشوک . (ص ) ظاهراً در شعر ذیل معنی بسیار می دهد یا صفتی است برای گل چون گنده و متعفن و از جنس لجن و غیره : ای همچو مهین مار بدآویز و خشوک پرزهر چو ماری و چو ماهی همه سوک شست از طلب ترا شکستم خم و توک جای تو در آب شور باد و گل شوک .<p
شوکلغتنامه دهخداشوک . (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند بمعنی بازار است که عربان سوق گویند. (برهان ). سوق معرب سوک است . راسته بازار. (از یادداشت مؤلف ). بازار است که به عربی سوق گویند وتبدیل آن سوک است چنانکه الاَّن محل معینی را که عربان بحوالی بصره در آن بازار کنند سوک الشیخ گویند. (انجمن
شوکلغتنامه دهخداشوک . [ ش َ ] (ع اِ) خار. ج ، اشواک . شوکة، یکی . (منتهی الارب ). خار. (دهار) (غیاث ). هر چیز سرتیز. لم . لام . تلو.تلی . بور. تیغ. (یادداشت مؤلف ). گیاهی که مانند سوزن بروید. ج ، اشواک . (از اقرب الموارد) : مرغزاری است این جهان که در اوعامه ش
شوکلغتنامه دهخداشوک . [ ش َ ] (ع مص ) قوت و تیزی نمودن . شوکة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بیمار شری گردیدن : شیک الرجل (مجهولاً). (منتهی الارب ). و آن سرخیی است که بر روی جسد ظاهر شود. (از اقرب الموارد). || ظاهر شدن قدرت و شدت کسی . || پیدا آمدن پستان دختر. (منتهی الارب ) (از اق
تونل شوکshock tunnelواژههای مصوب فرهنگستانتونل بادی که در آن سیال با سرعت بالا جریان مییابد و شوکهایی با ماخ 6 تا 25 تولید میکند
لولۀ شوکshock tubeواژههای مصوب فرهنگستانتونل بادی که در پژوهشهای فوقِصوتی کاربرد دارد و در آن سیال با فشار بالا جریان مییابد و در آزمونگاه به سرعت بسیار بالایی میرسد
مرحلۀ شوک و انکارdenial and shock stageواژههای مصوب فرهنگستاننخستین مرحله از پنج مرحلۀ فرایند مرگ که دورۀ زودگذر و حادی است و در آن فرد با شناسایی و پذیرش اینکه به یک بیماری کشنده مبتلاست، دچار اضطراب شدیدی میشود
شوکةلغتنامه دهخداشوکة. [ ش َ ک َ ] (ع اِ) خار. یکی شوک . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).خار. تیغ. بور. تلو. تلی . شوک . لام . لَم . (یادداشت مؤلف ). شوکةالبیضاء و شوکةالمصریة و شوکةالمبارکة و شوکةالیهودیة داروهایی است که بدانها درمان کنند. (عن کتب النبات ) (از اقرب الموارد). رجوع به شوک
شوکیلغتنامه دهخداشوکی . [ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب است به شوک . (از انساب سمعانی ). || منسوب است به قنطرةالشوک که دهی است به بغداد. (منتهی الارب ).
شوکالغتنامه دهخداشوکا. [ ش َ / شُو ] (اِ) از جنس گاو کوهی است که به عربی وعل گویند و آن حیوانی است سیاه رنگ بقدر گاومیش کوچکی و به ترکی جریر گویند. در مازندران بسیار است . (انجمن آرا) (آنندراج ). به لغت تنکابن وعل است از انواع بقرالوحش . (فهرست مخزن الادویه )
مغوداریسلغتنامه دهخدامغوداریس . [ م َ ] (معرب ، اِ) اشترغاز . شوک الجمال . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب شوک الجمال ذیل شوک شود.
شوکةلغتنامه دهخداشوکة. [ ش َ ک َ ] (ع اِ) خار. یکی شوک . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).خار. تیغ. بور. تلو. تلی . شوک . لام . لَم . (یادداشت مؤلف ). شوکةالبیضاء و شوکةالمصریة و شوکةالمبارکة و شوکةالیهودیة داروهایی است که بدانها درمان کنند. (عن کتب النبات ) (از اقرب الموارد). رجوع به شوک
شوکیلغتنامه دهخداشوکی . [ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب است به شوک . (از انساب سمعانی ). || منسوب است به قنطرةالشوک که دهی است به بغداد. (منتهی الارب ).
شوکالغتنامه دهخداشوکا. [ ش َ / شُو ] (اِ) از جنس گاو کوهی است که به عربی وعل گویند و آن حیوانی است سیاه رنگ بقدر گاومیش کوچکی و به ترکی جریر گویند. در مازندران بسیار است . (انجمن آرا) (آنندراج ). به لغت تنکابن وعل است از انواع بقرالوحش . (فهرست مخزن الادویه )
حشوکلغتنامه دهخداحشوک . [ ح ُ ] (ع مص ) گرد آوردن مایه (شتر ماده ) شیر خود رادر پستان . || گرد آمدن شیر در پستان . || گرد آمدن مردم . (تاج المصادر بیهقی ). گرد آمدن مردمان . (محمودبن عمر ربنجنی ). || بسیار شدن خرمابن . (تاج المصادر بیهقی ) (مهذب الاسماء). || ضعیف شدن باد. (تاج المصادر بیهقی )
چاخشوکلغتنامه دهخداچاخشوک . (اِ) داس . (فرهنگ بیانکی ) . اوبهی این لغت را دامن معنی کرده ولی ظاهراً اشتباه است و معنی صحیح کلمه همان داس است که بغلط دامن خوانده و نوشته اند.
خرنوب الشوکلغتنامه دهخداخرنوب الشوک . [ خ َ بُش ْ ش َ ](ع اِ مرکب ) خرنوب نبطی . رجوع به خرنوب نبطی شود.
خشخاش مشوکلغتنامه دهخداخشخاش مشوک . [ خ َ ش ِ م ُ ش َوْوَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نعمان بری . ارغامونی . مامیثای سرخ . اشیاف مامیثا. رجوع به ارغامونی شود.