شکارلغتنامه دهخداشکار. [ ش ِ ] (اِ)قصد کشتن آدمی مر حیوانی را. (آنندراج ) (غیاث ). صیدکردن حیوانی را. (از یادداشت مؤلف ). صید. قنز. قبض . (منتهی الارب ). وعد. (از المنجد): اصطیاد؛ شکار کردن چیزی را. (منتهی الارب ). موضوع شکار در جهان امروز دارای اهمیت زیاد است و به شعب مختلف تقسیم میشود:
پیشکارلغتنامه دهخداپیشکار. (اِ مرکب ، ص مرکب ) شاگرد و مزدور. (برهان ). || خادم . خادمه . سرپائی . پیشخدمت . خدمتکار. پرستنده . فرمانی . فرمانبرداری . مطیع. بزرگترین چاکر و نوکر هر مرد بزرگ و صاحب دستگاه که نیابت کارهای او کند. مقابل پیشگاه : نه ماه سیامی نه ماه فلک
شقارلغتنامه دهخداشقار. [ ش َ ] (اِخ ) جزیره ای است میان اوال و قطر و در آن ده های بسیاری است . مردم آن از قبیله ٔ بنوعامربن حارث بن انمار... هستند. (از معجم البلدان ج 4).
شقارلغتنامه دهخداشقار. [ ش ُق ْ قا ] (ع اِ) یک قسم ماهی که کوهان دراز دارد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ج ِ شَقِر. (ناظم الاطباء). رجوع به شقر شود. || لاله یا گیاهی دیگر است . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). شقائق النعمان . (اقرب الموارد).
شکائرلغتنامه دهخداشکائر. [ ش َ ءِ ] (ع اِ) پیشانیها. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). واحد آن شکیرة است . (از اقرب الموارد). و رجوع به شکیرة شود.
سقارلغتنامه دهخداسقار. [ س َق ْ قا ] (ع ص ) کافر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنکه غیرمستحق لعنت را بسیار لعنت کند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || دروغگو. (منتهی الارب ).
شکارگری،شکار2predationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی برهمکنش بین اندامگانها که در آن یک اندامگان (شکارگر) غذای خود را با خوردن اندامگان دیگر (طعمه) به دست میآورد
شکارگری مثبت،شکار مثبتpositive predationواژههای مصوب فرهنگستانپاسخ مثبت تغییر جمعیت شکارگر به تغییر جمعیت شکار
شکارگری منفی،شکار منفیnegative predationواژههای مصوب فرهنگستانکاهش موضعی جمعیت شکار در پاسخ به افزایش تراکم جمعیت شکارگر
شکارگیرلغتنامه دهخداشکارگیر. [ ش ِ ] (نف مرکب ) صیاد. (زمخشری ) (ناظم الاطباء). شکارگر. (ناظم الاطباء). شکارچی . نخجیرگر. و رجوع به مترادفات شود.
شکارآهنجلغتنامه دهخداشکارآهنج . [ ش ِ هََ ] (اِ مرکب ) آلت چوبینی که بدان صیقل میکنند و چیز را جلا میدهند. || سیخی چوبین مر نانوایان را که دارای قلاب آهنین میباشدو بدان نان را از تنور برمیگیرند. (ناظم الاطباء).
huntsدیکشنری انگلیسی به فارسیشکار می کند، شکار، صید، جستجو، نخجیر، شکار کردن، صید کردن، جستجو کردن در، تفحص کردن
شکارگیرلغتنامه دهخداشکارگیر. [ ش ِ ] (نف مرکب ) صیاد. (زمخشری ) (ناظم الاطباء). شکارگر. (ناظم الاطباء). شکارچی . نخجیرگر. و رجوع به مترادفات شود.
شکار شدنلغتنامه دهخداشکار شدن . [ ش ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آزرده و خشمگین شدن . برآشفتن . از ناملایمی یا طنز و کنایه ای بخشم آمدن و آزرده شدن . || بور شدن . (فرهنگ فارسی معین ). || صید شدن . (یادداشت مؤلف ).گرفتار شدن . ربوده شدن . (ناظم الاطباء) : می شود صیاد مرغان را
شکار کردنلغتنامه دهخداشکار کردن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکردن . شکریدن . بشکریدن . زدن . افکندن . صید کردن . اصطیاد. تصید. (یادداشت مؤلف ). تقنص . (منتهی الارب ). اقتناص . (منتهی الارب ) (صراح اللغة). قنص . (منتهی الارب ). صید. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) : وگر به
شکار گردیدنلغتنامه دهخداشکار گردیدن . [ ش َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) شکار شدن . (یادداشت مؤلف ). مغلوب گشتن : اکنون شکار آن مژه گردید شیخ شهرشهباز ما کبوتر یاهو گرفته است . خان آرزو (از آنندراج ).و رجوع به شکار گشتن و شکار شدن شود.
شکار گرفتنلغتنامه دهخداشکار گرفتن . [ش ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) شکار کردن . صید کردن . نخجیر کردن . شکار به دست آوردن . شکار ربودن : به دل گفت کاین مرد پرهیزگارهمی از لب آب گیرد شکار. فردوسی .شکار یکی گشتی ازبهر آنک مگر دیگری را بگی
دشمن شکارلغتنامه دهخدادشمن شکار. [ دُ م َ ش ِ ] (نف مرکب /ص مرکب ) شکار کننده ٔ دشمن . که دشمن بدست کند. آنکه دشمنان را گرفتار می کند. (ناظم الاطباء) : لشکر گزار باشد دشمن شکار باشددینار بخش باشد دینار بار باشد. <p class="author
خبزالخشکارلغتنامه دهخداخبزالخشکار. [ خ ُ ب ُ زُل ْ خ ُ ] (ع اِ مرکب )نانی است که گندم را نشسته و سبوس نگرفته ترتیب دهند و مضعف بدن و مورث بواسیر و جرب و مصلحش شیرینیها و روغنها و شیر تازه است . حکیم مؤمن آرد: نانی است که گندم را ناشسته و سبوس نگرفته ترتیب دهند سریعالانحدار و غیر مسدد و در بعضی امز
خسروشکارلغتنامه دهخداخسروشکار. [ خ ُ رَ / رُو ش ِ ] (ص مرکب ) کشنده پادشاه . شکارکننده خسرو : برنده تیغ شیرشکارتو روز رزم اندر مصاف و کوشش خسروشکارباد.مسعودسعد.
خشکارلغتنامه دهخداخشکار. [ خ ُ ](اِ) آرد سپوس دار. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). آردی باشد که نخاله ٔ آن را جدا نکرده باشند . (برهان قاطع) (فرهنگ خطی ) (فرهنگ جهانگیری )(انجمن آرای ناصری ). آرد گندم درشت که خوب آسیا نشده یا خوب بیخته نشده باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). دقیق الذی لم تنزع نخالته . (ابن بیط