شکسته بندلغتنامه دهخداشکسته بند. [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ب َ ] (نف مرکب ) کسی که استخوانهای شکسته را میبندد و پیوندهای دررفته را جبیره میکند. آروبند (در تداول مردم قزوین ). رداد. (ناظم الاطباء). مجبر. جابر. (منتهی الارب ). کسی که علاج اعضای شکسته کند. (از آنندراج ). آ
شکستهلغتنامه دهخداشکسته . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (اِخ ) قلعه ای بوده در قدیم در حوالی قلعه ٔ اصطخر فارس . (از نزهةالقلوب ج 3 ص 120 و 132). قلعه ٔ شکسته ای است
شکستهفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ درست] خرد شده؛ قطعهقطعه شده.۲. (صفت فاعلی) [مجاز] ویژگی کسی که بر اثر بیماری یا اندوه شادابی و جوانی خود را از دست داده باشد.۳. [مجاز] آزرده؛ ناراحت؛ غمگین.۴. (اسم) (هنر) در خوشنویسی، یکی از خطهای فارسی، برگرفته از خط نستعلیق که دارای انحنا و پیوستگی میباشد و در نامه
شکستهلغتنامه دهخداشکسته . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) مکسور و خردشده . (ناظم الاطباء). خرد. (آنندراج ). منکسر. مکسور. کسیر. (منتهی الارب ). نعت مفعولی از شکستن در معنی متعدی آن . (یادداشت مؤلف ). صاحب آنندراج در توضیح
شکسته بندیلغتنامه دهخداشکسته بندی . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل شکسته بند. جبر. ردادی . مجبری . آروبندی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شکسته بند شود. || آرام بخشی دلهای شکسته . آسوده ساختن خاطرهای آزرده : هر کجا دل شکست
شکسته بندیفرهنگ فارسی عمید۱. بستن عضوی که استخوانش شکسته با تخته و باند.۲. (اسم) شغل و عمل شکستهبند.
شکستهلغتنامه دهخداشکسته . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (اِخ ) قلعه ای بوده در قدیم در حوالی قلعه ٔ اصطخر فارس . (از نزهةالقلوب ج 3 ص 120 و 132). قلعه ٔ شکسته ای است
شکستهفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ درست] خرد شده؛ قطعهقطعه شده.۲. (صفت فاعلی) [مجاز] ویژگی کسی که بر اثر بیماری یا اندوه شادابی و جوانی خود را از دست داده باشد.۳. [مجاز] آزرده؛ ناراحت؛ غمگین.۴. (اسم) (هنر) در خوشنویسی، یکی از خطهای فارسی، برگرفته از خط نستعلیق که دارای انحنا و پیوستگی میباشد و در نامه
شکستهلغتنامه دهخداشکسته . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) مکسور و خردشده . (ناظم الاطباء). خرد. (آنندراج ). منکسر. مکسور. کسیر. (منتهی الارب ). نعت مفعولی از شکستن در معنی متعدی آن . (یادداشت مؤلف ). صاحب آنندراج در توضیح
درشکستهلغتنامه دهخدادرشکسته . [ دَ ش ِک َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) شکسته . منکسر : طاق فلک ز زلزله ٔ صور در شکست زین طاق درشکسته سبکتر گذشتنی است .خاقانی .
دریاشکستهلغتنامه دهخدادریاشکسته . [ دَرْ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) لطمه ٔ دریا و موج دریا. (ناظم الاطباء).
دست شکستهلغتنامه دهخدادست شکسته . [ دَ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) شکسته دست . آنکه دست او شکسته باشد. || کسی را گویند که سبب تحصیل معاش از مایه و هنر و کمال و علم و فضل و قدرت و شجاعت و امثال اینها نداشته باشد و کسب و کار و صنعت و پیشه هم نداند. (برهان ). مر
دل شکستهلغتنامه دهخدادل شکسته . [ دِ ل ِ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل آزرده و محزون .- امثال : دست شکسته بکار میرود دل شکسته بکار نمی رود . (امثال و حکم ).از دل شکسته
دل شکستهلغتنامه دهخدادل شکسته . [ دِ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آزرده دل . شکسته دل . شکسته خاطر. محزون . غمناک . (آنندراج ). ملول . (ناظم الاطباء). مکسورالقلب . منکسرالقلب . رنجیده . آزرده . عمید. معمود. (یادداشت مرحوم دهخدا) :