شکنجلغتنامه دهخداشکنج . [ ش ِ ک ُ ] (اِ) نشکنج و گرفتگی عضوی به سر ناخنها چنانکه بدرد آید. (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). گرفتن عضو به دو ناخن چنانکه بدرد آید. (غیاث ). صورتی از نشگون .
شکنجلغتنامه دهخداشکنج . [ ش ِ ک َ ] (اِ) شکن . تاب . پیچ . (آنندراج ) (انجمن آرا). تاب . پیچ . (غیاث ). تاب بود. (فرهنگ خطی ). شکن باشد. (فرهنگ اوبهی ). مطلق چین . شکن . پیچ . تاب . کلچ . ماز. (یادداشت مؤلف ) : چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش چو ابر ازدرخش و چو م
سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س َ ن َ ] (اِ) سنگی باشد سیاه و سبک و بوی قیر کند و آن را از شام آورند از وادیی که آن وادی را درین زمان وادی جهنم خوانند. (برهان ).
سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س ِ ک ُ ] (اِ) سرفه کردن و آواز بگلو آوردن . (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ). || تراش که از تراشیدن است . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (رشیدی ). || گزیدن که از گزندگی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (رشیدی ).
سکنجلغتنامه دهخداسکنج . [ س ُ ک ُ ] (اِ) گندیدگی دهن و بوی دهان و به عربی بَخَر خوانند. (غیاث ) (برهان ) (آنندراج ). || (ص ) شخصی را نیز گویند که بوی دهان داشته باشد. (برهان ) .
سکنجفرهنگ فارسی عمیددارای دهان بدبو یا لب شکافتهشده: ◻︎ تشنه را دل نخواهد آب زلال / کوزه بگذشته بر دهان سکنج (سعدی: ۸۵).
شکنجیلغتنامه دهخداشکنجی . [ ش ِ ک َ ] (ص نسبی ، اِ)مار شکنجی . ماری سرخ . (یادداشت مؤلف ) : برآمد ز کوه ابر مازندران چو مار شکنجی و ماز اندران .منوچهری .
شکنجهلغتنامه دهخداشکنجه . [ ش ِ ک َ ج َ / ج ِ ] (اِ) آزار. ایذاء. رنج . هروانه . عقوبت . تعذیب . سیاست . کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب . (غیاث ) (منتهی الارب ). در اصل شکستن و پیچیدن و عذاب دادن دزد و گنهکار بوده است . (انجمن آرا). رجز. رجس . عقاب . عقوبت . نقم
شکنجیدنلغتنامه دهخداشکنجیدن . [ ش ِ / ش ُ ک ُ دَ ] (مص ) گرفتن عضوی باشد به سر ناخن . (آنندراج ) (غیاث ). قرز. نشگون گرفتن . وشگون گرفتن . (یادداشت مؤلف ): قرض ؛ شکنجیدن به انگشتان . قرص ؛ شکنجیدن به دو انگشت . لمص ؛ شکنجیدن به دو انگشت کسی را. مرز؛ نرم شکنجیدن
شکنجیدنلغتنامه دهخداشکنجیدن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص ) در کیستار نهادن و در قید نهادن . || به تعذیب درآوردن . در رنج نهادن . (ناظم الاطباء) : رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجیدتو چند لب و زلفک بت روی شکنجی . ناصرخسرو.- برشکنجی
شکنجهفرهنگ فارسی عمیدآزار دادن کسی برای تنبیه، گرفتن اقرار، یا واداشتن به انجام کاری.⟨ شکنجه کردن: (مصدرمتعدی)۱. شکنجه دادن؛ رنجوآزار دادن.۲. آزار کردن متهم با آلات و ادوات شکنجه تا از او اقرار بگیرند.
شکنجیلغتنامه دهخداشکنجی . [ ش ِ ک َ ] (ص نسبی ، اِ)مار شکنجی . ماری سرخ . (یادداشت مؤلف ) : برآمد ز کوه ابر مازندران چو مار شکنجی و ماز اندران .منوچهری .
شکنجه کردنلغتنامه دهخداشکنجه کردن . [ ش ِ ک َ ج َ / ج ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سیاست کردن . تعذیب کردن . عقوبت کردن با کیستار. (ناظم الاطباء). باهکیدن . عقاب . تعذیب . (یادداشت مؤلف ). رنجانیدن و تنگ نمودن کسی را. (غیاث ) (آنندراج ) : عزمش
شکنجه نمودنلغتنامه دهخداشکنجه نمودن . [ ش ِک َ ج َ / ج ِ ن ُ / ن ِ / ن َ / دَ ] (مص مرکب ) شکنجه کردن . عذاب دادن . تعذیب . (یادداشت مؤلف ) :</spa
شکنجهلغتنامه دهخداشکنجه . [ ش ِ ک َ ج َ / ج ِ ] (اِ) آزار. ایذاء. رنج . هروانه . عقوبت . تعذیب . سیاست . کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب . (غیاث ) (منتهی الارب ). در اصل شکستن و پیچیدن و عذاب دادن دزد و گنهکار بوده است . (انجمن آرا). رجز. رجس . عقاب . عقوبت . نقم
شکنجه کشلغتنامه دهخداشکنجه کش . [ ش ِ ک َ ج َ/ ج ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) شکنجه کشن-ده . آنکه تحت عذاب و شکنجه قرار دارد. (یادداشت مؤلف ) : سپاه درد و غم از هر طرف هجوم کنندکه دل شکنجه کش عیشها و
نشکنجلغتنامه دهخدانشکنج . [ن ِ ک ُ ] (اِ) گرفتن گوشت کسی به دو سرانگشت یا بدو سر ناخن چنان که به درد آید. (غیاث اللغات ). گرفتن اعضا با دو سر انگشت یا دوسر ناخن دست ، چنانکه به درد آید. (از برهان قاطع). به ناخن گرفتن . (لغت فرس اسدی ص 56) (صحاح الفرس ص <span c
اشکنجلغتنامه دهخدااشکنج .[ اِ ک ُ ] (اِ) گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). همان شکنج است و آن گرفتن عضوی باشد به سر دو ناخن چنانکه آن عضو بدرد آید. (آنندراج ). نِشْکُنْج . نِشگون . نیشگون . وِشْگون . در تداول محلی گناباد: نَخْچُلُک . خَنْجُلُک