شیرزنلغتنامه دهخداشیرزن . [ زَ ] (اِ مرکب ) زن دلیر و بی باک . (فرهنگ فارسی معین ). || شیر ماده ، مقابل شیر نر. (ناظم الاطباء).
شیرزنفرهنگ فارسی عمیدزن دلیر و بیباک: ◻︎ منم شیرزن گر تویی شیرمرد / چه ماده چه نر شیر روز نبرد (نظامی۵: ۸۸۵).
سرزنلغتنامه دهخداسرزن . [ س َ زَ ] (نف مرکب ) سرکش و عنان پیچنده و نافرمان . (برهان ) (آنندراج ) : این چو مگس خون خور و دستاردارو آن چو خره سرزن و باطیلسان .خاقانی .
سرگزینلغتنامه دهخداسرگزین . [ س َ گ ُ ] (اِ مرکب ) آن باشد که کسان حاکم از هر گله ٔ گوسفند و گاوو ایلخی اسب یک گوسفند و یک گاو و یک اسب انتخاب و گزین کرده بگیرند. (برهان ) (جهانگیری ). عمده از مواشی که برای حاکم انتخاب کنند. (آنندراج ) : اندر آن میدان که راند فوج دشم
سرزنفرهنگ فارسی عمید۱. (ورزش) در فوتبال، بازیکنی که در زدن ضربات با سر مهارت دارد.۲. آنکه از اطاعت امری سر باز زند؛ سرکش؛ نافرمان؛ سرزننده.
سرگزینفرهنگ فارسی عمیدگاو و گوسفند یا اسب که در قدیم برای پادشاه یا حاکم از گله جدا میکردند و میبرند.
شیرزنهلغتنامه دهخداشیرزنه . [ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) چوبی که بدان ماست را می شورانند تا مسکه آرد. (ناظم الاطباء). || خمره ٔ کره گیری . (فرهنگ فارسی معین ).
شیرزنهفرهنگ فارسی معین(زَ نِ) (اِمر.) 1 - چوبی که با آن شیر یا دوغ را به هم می زنند تا مسکه از دوغ جدا شود. 2 - خمرة کره گیری .
سپردارلغتنامه دهخداسپردار. [ س ِ پ َ ] (نف مرکب ) بردارنده ٔ سپر و کسی که با خود سپر دارد. (ناظم الاطباء). آن که سپر جنگ دارد. سربازی که سپر در دست دارد. آنکه با سپر مسلح است . تارِس (دهار) : صفی برکشیدند پیش سوارسپردار و ژوبین ور و نیزه دار. <p class="author
شیرزنهلغتنامه دهخداشیرزنه . [ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) چوبی که بدان ماست را می شورانند تا مسکه آرد. (ناظم الاطباء). || خمره ٔ کره گیری . (فرهنگ فارسی معین ).
شیرزنهفرهنگ فارسی معین(زَ نِ) (اِمر.) 1 - چوبی که با آن شیر یا دوغ را به هم می زنند تا مسکه از دوغ جدا شود. 2 - خمرة کره گیری .
شمشیرزنلغتنامه دهخداشمشیرزن . [ ش ِ / ش َ زَ ] (نف مرکب ) زننده ٔ شمشیر. آنکه در شمشیر زدن مهارت دارد. (فرهنگ فارسی معین ). دلاور. بهادر. جنگی . جنگ آزموده . پهلوان . غازی . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء) : نشسته به کابل یل پیلتن