شیرماهیلغتنامه دهخداشیرماهی . (اِ مرکب ) قسمی از ماهی که از دندان آن دسته ٔ کارد و چاقو می سازند. (ناظم الاطباء) (از غیاث ) (از آنندراج ). سنگ صدفی نفیس و آن دندان شیرماهی است که در سابق از آن دسته ٔ خنجر و امثال آن می کردند و گاهی مرصع به جواهر بود به قطر ساعد کودکی پنج شش ساله . رنگ آن به رنگ
شیرماهیفرهنگ فارسی عمید۱. ماهی بزرگ؛ نوعی ماهی بزرگ؛ ماهی عنبر؛ کاشالوت.۲. نوعی صدف که از آن تکمه درست میکنند.
شرماحلغتنامه دهخداشرماح . [ ش ِ ] (اِخ ) قلعه ای است نزدیک نهاوند. (منتهی الارب ) (یادداشت مؤلف ). قریه ای است مشرف بر قریه ٔ ابی ایوب در نزدیکی نهاوند. (از معجم البلدان ).
شرمگاهلغتنامه دهخداشرمگاه . [ ش َ ] (اِ مرکب ) آلت تناسل و شرم مرد و زن . (ناظم الاطباء). به معنی عورت است . (انجمن آرا). مرادف شرمجای . (آنندراج ). خربت . (منتهی الارب ). معرنفط. (منتهی الارب ). آنجا که آلت تناسل جای دارد. محل عورت مرد یا زن از قبل ودبر. عورت . قبل و دبر. شرم . فرج . نهانگاه .
سرماهیلغتنامه دهخداسرماهی . [ س َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) از: سر + ماه (شهر عربی ) + ی (نسبت ). (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). ماهیانه و مقرری باشد که در هر سر ماه به نوکر و امثال آن دهند و آن را به عربی مشاهره گویند.(برهان ). مقرری که در سر هر ماه به نوکر دهند و آن را ماهانه نیز گویند و به تازی
کاشالوتلغتنامه دهخداکاشالوت . [ ل ُ ] (فرانسوی ، اِ) کاشالو. شیرماهی . ماهی عنبر. عنبرماهی . حوت . جانور دریایی که گاهی بقدری بزرگ شود که طول بدنش 30 گز گردد. در زیر پوست او پرده ای ضخیم از چربی وجود دارد. چون از مدفوع خشک شده ٔ او عنبر به دست می آید که بوی خوش
تازرتلغتنامه دهخداتازرت . [ ] (اِ) نوعی ماهی بمغرب . (از دزی ج 1 ص 138). ابن بطوطه در رحله آرد: مردم [ جزیره ٔ طیر واقع در خلیج فارس ] بامداد و شام نوعی ماهی شکار می کردند که به فارسی آنرا شیرماهی خوانند... و آن مشابه ماهیی اس
ماهیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ی، ماهی خوراکی خوراک ماهی پیرانا، کوسه، نهنگ، وال، بالن، ارهماهی تون، تونا، ساردین، ماهی سفید، اردکماهی، استورژن (اوزونبرون)، ماهی خاویار ماهی شیر، شیرماهی، کپور، ماهی آزاد، سالمون، ماهی پرنده، حلوا، ماهی حوض تخم ماهی، خاویار، اشپل
شاه بویلغتنامه دهخداشاه بوی . (اِ مرکب ) بمعنی عنبر است . بعضی گویند از گاو بهم میرسد چنانکه مشک از آهو. (برهان ). عنبر باشد. (لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ). و آن گلی است زردرنگ که بتازیش منثور خوانند. (از اقرب الموارد). و عنبر رانباید در جزو گیاههای خوشبو شمرد زیرا عنبر را که در فارسی شاهبوی گوی
خلیج فارسلغتنامه دهخداخلیج فارس . [ خ َ ج ِ ] (اِخ ) نام پیشرفتگی دریایی است در خشکی که بین ایران و شبه جزیره ٔ عربستان واقع است . طول آن 800هزار گز و از شطالعرب بسوی جنوب شرقی تا شبه جزیره ٔ مسندم در عمان ممتد است و از طریق دریای عمان با اقیانوس هند ارتباط دارد و
شمشیرماهیلغتنامه دهخداشمشیرماهی . [ ش ِ / ش َ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح جانورشناسی ) گونه ای ماهی که در جلو آرواره ٔ بالایی دارای زایده ٔ استخوانی طویل و تیز برنده جهت دفاع از خود و شکار دارد. سیف . (فرهنگ فارسی معین ).