شیروارلغتنامه دهخداشیروار. [ شیرْ ] (ص مرکب ) مثل شیر. چون شیر. که مانند شیر شجاع ومتهور باشد. شیرسان . شیروش . شیرفش . مانند شیر به شجاعت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
شیروارفرهنگ نامها(تلفظ: šir vār) (شیر + وار (پسوند شباهت)) ، مثل شیر ، چون شیر ، آنکه مانند شیر شجاع و دلیر باشد .
پسروارفرهنگ فارسی عمید۱. پسرمانند؛ مانند پسر.۲. (اسم) (فقه) آن مقدار از ارث که به پسر میرسد؛ سهم پسری.
پسروارtomboyishواژههای مصوب فرهنگستانداشتن خصوصیات و مشخصات ویژهای که بهطور سنتی برای یک دختر یا یک زن نامناسب است
غرهفرهنگ فارسی عمید= غُرّش: ◻︎ غرهای کن شیروار ای شیر حق / تا رَوَد آن غره بر هفتمطبق (مولوی: ۶۵۴).
میدانگاهلغتنامه دهخدامیدانگاه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) جای فراخ و پهن که در آن بنا نباشد. (ناظم الاطباء). || میدان . میدان کارزار : شیروار آورد به میدانگاه گرد بر گرد صف کشند سپاه .نظامی .
شیروشلغتنامه دهخداشیروش . [ شیرْ وَ ] (ص مرکب ) شیرسان . شیرصفت . مانند شیر. شیروار. (یادداشت مؤلف ). || شجاع . متهور. (فرهنگ فارسی معین ) : زآن گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری . فرخی .رجوع به مترادفات
زحیر خوردنلغتنامه دهخدازحیر خوردن . [ زَخوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) غم داشتن . اندوهگین بودن . نگران بودن . دچار سختی و اندوه شدن : یکچند شادکام چریدید شیروارامروز درد باید خورد و غم و زحیر. فرخی .ای دو
غرهلغتنامه دهخداغره . [ غ ُرْ رَ/ رِ ] (اِ صوت ) آواز رعد و سباع . به تخفیف را نیز آورند. (از فرهنگ شعوری ). غرش . غرش شیر : غره ای کن شیروار ای شیر حق تا رود آن غره بر هفتم طبق . مولوی (مثنوی ).غ