شیرگیرلغتنامه دهخداشیرگیر. (نف مرکب ) آنکه شیر را بگیرد و شکارکند. آنکه با شیر درآویزد و بدو پیروز گردد. (از یادداشت مؤلف ). || شجاع . سخت شجاع . سخت دلیر و شجاع . بسیار دلیر. (یادداشت مؤلف ) : چه جویی نبرد یکی مرد پیرکه کاوس خواندی ورا شیرگیر. <p class="au
شررلغتنامه دهخداشرر. [ ش َ رَرْ ] (ع اِ) پاره ٔ آتش که بجهد.شررة یکی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). لخشه ٔ آتش ؛ یعنی سرشک آتش . (مجمل اللغة). آتشپاره . (آنندراج ). یک پاره ٔ آتش . (غیاث اللغات ). سرشک آتش . (دهار). خُدره . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). جرقه . شراره ٔ آتش . خدرک <span class
شررلغتنامه دهخداشرر. [ ش ِ رَرْ ] (ع مص ) بد شدن . (از منتهی الارب )(از اقرب الموارد) (دهار). شر. رجوع به شَرّ شود.
شریرلغتنامه دهخداشریر. [ ش َ ] (ع ) جانب دریا. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || نام درختی بحری . (ناظم الاطباء). درختی است دریایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (ص ) خوب و نیک و خوش . || جمیل و رعنا. (ناظم الاطباء). || بد. ج ، اَشرار، اَشِرّاء. (از اقرب الموارد)
شریرلغتنامه دهخداشریر. [ ش ِرْ ری ] (ع ص ) مرد بسیارشر. ج ، شریرون .(ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بدکردار. (دهار). کثیرالشر. (مهذب الاسماء).
شریرلغتنامه دهخداشریر. [ ش ُ رَی ْ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). جایگاهی است در دیار عبدالقیس . (از معجم البلدان ).
شیرگیرانهلغتنامه دهخداشیرگیرانه . [ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) با حالت شیرگیر. در حال شیرگیری . شجاعانه . دلیرانه . به دلیری . به شیرگیری . به جرأت و جسارت : شیرگیرانه سوی من تازدچون پلنگی به زیرم اندازد. نظامی .</
شیرگیریلغتنامه دهخداشیرگیری . (حامص مرکب ) صفت شیرگیر. حالت آنکه شیرگیر شده است . رجوع به شیرگیر شود. || دلیری و شجاعت . سخت دلاوری و دلیری . (یادداشت مؤلف ) : چونکه شیران دلیریش دیدندشیرگیری و شیریش دیدند. نظامی . || جسارت . جری شدن
شیرگیر شدنلغتنامه دهخداشیرگیر شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عوام ، سخت شجاع و دلاور گشتن . (یادداشت مؤلف ). تسلطی یافتن و چربیدن . (آنندراج ) : که به سرپنجه شیرگیر شده ست شیر برنا و گرگ پیر شده ست . نظامی . || جسور و دلیر و جری گ
غذای شیرگیریweaning foodواژههای مصوب فرهنگستانغذایی آسانهضم که در دورۀ انتقال از شیرخواری به غذاخوری به کودک داده میشود
دستانفرهنگ فارسی عمیدمکر؛ حیله؛ تزویر: ◻︎ جوانان پیلافگن شیرگیر / ندانند دستان روباه پیر (سعدی۱: ۷۵).
اصیللغتنامه دهخدااصیل . [ اَ ] (اِخ ) برادرزاده ٔ اتابک شیرگیر بود که در روزگار سلطان محمد با فدائیان الموت نبرد میکرد.خواجه رشیدالدین آرد: و در دهم ربیعالاول سنه ٔ عشرین و خمسمائه (520 هَ . ق .) میمون دژ بفرمود ساختن و زجرود و دهخدا و عبدالملک فشندی به کوتوا
تفاخرکنانلغتنامه دهخداتفاخرکنان . [ ت َ خ ُ ک ُ ](ق مرکب ) در حال نازیدن و مباهات کردن : .... به زور سرپنجه ٔ شیرگیر از بیخ برکندی و تفاخرکنان گفتی . (گلستان ).و رجوع به تفاخر و فخر شود. || فخرکننده .نازان : تفاخرکنان هر یکی در فنی به فره
فرسوده گشتنلغتنامه دهخدافرسوده گشتن . [ ف َ دَ / دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) پیر شدن . فرسوده شدن : بدو گفتم ای سرور شیرگیرچه فرسوده گشتی چو روباه پیر؟ سعدی .|| ملول شدن . رنجور شدن :
تندحملهلغتنامه دهخداتندحمله . [ ت ُ ح َ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) سخت جنگاور و حمله کننده . که با شدت و سرعت بر دشمن تازد. که بشدت و تندی حمله آورد : آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیرپیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود. <p class="autho
شیرگیر شدنلغتنامه دهخداشیرگیر شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عوام ، سخت شجاع و دلاور گشتن . (یادداشت مؤلف ). تسلطی یافتن و چربیدن . (آنندراج ) : که به سرپنجه شیرگیر شده ست شیر برنا و گرگ پیر شده ست . نظامی . || جسور و دلیر و جری گ
شیرگیرانهلغتنامه دهخداشیرگیرانه . [ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) با حالت شیرگیر. در حال شیرگیری . شجاعانه . دلیرانه . به دلیری . به شیرگیری . به جرأت و جسارت : شیرگیرانه سوی من تازدچون پلنگی به زیرم اندازد. نظامی .</
شیرگیریلغتنامه دهخداشیرگیری . (حامص مرکب ) صفت شیرگیر. حالت آنکه شیرگیر شده است . رجوع به شیرگیر شود. || دلیری و شجاعت . سخت دلاوری و دلیری . (یادداشت مؤلف ) : چونکه شیران دلیریش دیدندشیرگیری و شیریش دیدند. نظامی . || جسارت . جری شدن
شمشیرگیرلغتنامه دهخداشمشیرگیر. [ ش ِ / ش َ ] (نف مرکب ) که شمشیر گیرد رزم را. که شمشیر بردارد جنگ را. آشنا به شمشیرزنی . شمشیرزن . کنایه از دلاور و جنگجو. (یادداشت مؤلف ) : به سهراب گفت ای یل شیرگیرکمندافکن و گُرد شمشیرگیر. <p