شیفتنلغتنامه دهخداشیفتن . [ ت َ ] (مص ) دیوانه شدن و آشفته و سرگشته شدن . (ناظم الاطباء) : شیفتم چون خری که جو بیندیا چو صرعی که ماه نو بیند. نظامی .شیفتن خاک سیاست نمودحلقه ٔ زنجیر فلک را بسود. نظامی .
شیفتنفرهنگ فارسی معین(تَ) [ په . ] (مص ل .) 1 - دلباخته شدن ، عاشق شدن .2 - آشفته شدن . 3 - حیران شدن .
شفتنلغتنامه دهخداشفتن . [ ش ِ ت َ ] (مص ) دیوانه شدن . (ناظم الاطباء). شیفتن . رجوع به شیفتن شود. || چکیدن . || خاریدن . || خراشیدن . || چکانیدن . || خارانیدن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ).
شفتینلغتنامه دهخداشفتین . [ ش َ ف َ ت َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ شفة. (یادداشت مؤلف ). دو لب . (ناظم الاطباء). هر دو لب . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). و رجوع به شفة و شفتان شود.- بنت الشفتین ؛ واصل الشفتین . آنکه در هر کلمه ٔ او وقت خواندنش لب به لب رسد و آن دو حرف است : با
شگفتنلغتنامه دهخداشگفتن . [ ش ِ گ ِ ت َ ] (مص ) صبر و تحمل داشتن . صبر کردن . (ناظم الاطباء). شکیبایی داشتن : همچو آتش گرم شد در کار اویک نفس نشگفت از دیدار او. عطار.گویند شخصی از عرب کنیزکی داشت و هیچ از او نمی شگفت . (فتوت نامه ).
شگفتنلغتنامه دهخداشگفتن . [ ش ِ گ ُ ت َ ] (مص ) واشدن . شکفتن . || شکوفه شدن . (ناظم الاطباء). خندیدن گل . واشدن غنچه ٔ گل و خندان شدن . (آنندراج ). || خندان و متبسم گشتن . شکفتن . (یادداشت مؤلف ). || دمیدن . (ناظم الاطباء). || به مجاز، جوش زدن . (آنندراج ). در تمام معانی رجوع به شکفتن شود.<b
شگیفتنلغتنامه دهخداشگیفتن . [ ش ِ ت َ ] (مص ) شکیفتن . (فرهنگ لغات ولف ).صبر داشتن . تحمل داشتن . فارغ بودن . دل برداشتن . (یادداشت مؤلف ). تحمل کردن . مصابرت ورزیدن . صبر کردن . شکیبایی داشتن : آسیه را فرعون به زنی کرد... و یکزمان از وی نشگیفتی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بل