شیمفرهنگ فارسی عمیدنوعی ماهی سفید با خالهای سیاه در پشت: ◻︎ می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فگند / گفتی از لاله پشیزهستی بر ماهی شیم (معروفی: شاعران بیدیوان: ۱۴۲).
شیملغتنامه دهخداشیم . (اِ) قسمی ماهی فلس دار که در پشت نقطه های سیاه دارد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبهی ) (از غیاث ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). ماهیی بود سپید و به رود جیحون بسیار بود. (لغت فرس اسدی ). سیم . (فرهنگ فارسی معین ) : <br
شیملغتنامه دهخداشیم . (اِخ ) رودخانه ای که از کوههای دیلمان به جانب گیلان می رود. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بعضی گفته اند که شیم نام رودخانه ای است که ماهی شیم را بدان نام بازخوانند.(از فرهنگ اوبهی ). نام رودی است . (لغت فرس اسدی ).
پهنای درزseam width, seam height, seam lengthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر درازای درز مضاعف در موازات تاخوردگیهای درز
جوشکاری مقاومتی درزیresistance seam welding, RSEW, seam weldingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی جوشکاری مقاومتی که در آن اتصال جوش بهصورت درز است
عمق درزseam countersink, seam depth, countersink depthواژههای مصوب فرهنگستانحداکثر عمق، از بالاترین نقطۀ قلاب در تا صفحۀ در
درز برجستهjumped seamواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از درز مضاعف که به علت خوب فشرده نشدن، سست و برآمده است
شیمیفرهنگ فارسی عمیدعلمی که در خواص مواد، تجزیهوترکیب، و اثر آنها در یکدیگر بحث میکند.⟨ شیمی آلی: (شیمی) قسمتی از شیمی که دربارۀ کربن یعنی درمورد مواد اولیۀ حیوانی و گیاهی بحث میکند؛ شیمی کربن.
شائملغتنامه دهخداشائم . [ ءِ ] (ع ص ) رجل شائم ؛ مرد شوم بدفالی آرنده . بدبخت و بدفال . (ناظم الاطباء). || نعت از شَیم . رجوع به شَیم شود.
شیوملغتنامه دهخداشیوم . [ ش ُ ] (ع مص ) شیم . (ناظم الاطباء). استوار و راست کردن حمله را در جنگ . || درآمدن چیزی . || ساق خود را بر اسب زدن . || پنهان کردن چیزی در چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به شیم شود.
شیمیفرهنگ فارسی عمیدعلمی که در خواص مواد، تجزیهوترکیب، و اثر آنها در یکدیگر بحث میکند.⟨ شیمی آلی: (شیمی) قسمتی از شیمی که دربارۀ کربن یعنی درمورد مواد اولیۀ حیوانی و گیاهی بحث میکند؛ شیمی کربن.
دوزخ نشیملغتنامه دهخدادوزخ نشیم . [ زَ ن ِ ] (ص مرکب ) کسی را گویند که نشیمن او دوزخ باشد. (انجمن آرا). رجوع به دوزخی شود.
خجسته شیملغتنامه دهخداخجسته شیم . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ی َ ] (ص مرکب ) نیکوسیرت . خوش صفت . خوش خصال . فرخنده سیرت . خجسته خصال . گاهی خوش نفس و خوش ذات نیز آید : همه اجداد او خجسته شیم مالک تاج و تخت تا آدم .(ا
خیاشیملغتنامه دهخداخیاشیم . [ خ َ] (ع اِ) ج ِ خَیشوم و آن پرده های بینی و بن بینی است . (ناظم الاطباء). || غضروفها که میان بینی و دماغ و رگهای درون بینی می باشد. (از منتهی الارب )(از تاج العروس ) (از لسان العرب ). غضاریفی در اقصای بینی : و از بساتین انس صدور و حظایر قدس
شیطان شیملغتنامه دهخداشیطان شیم . [ ش َ /ش ِ طا ی َ ] (ص مرکب ) شیطان صفت . دیوخوی : آدمی هست که شیطان شیم است . خاقانی .رجوع به شیطان صفت شود.