شیونلغتنامه دهخداشیون . [ ش ُ ] (ع اِ) ج ِ شان . (غیاث ). || ج ِ شَیْن ، به معنی زشتی و عیب . (غیاث ).
شیونلغتنامه دهخداشیون .[ شی وَ ] (اِ) نوحه و ناله و ماتم . (غیاث ) (از آنندراج ). زاری و ناله و افغان و فریاد که در مصیبت و محنت برآرند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). عزا. ماتم . ندبه . ضجه . نوحه . آه و ناله . گریه ٔ جمعی به آواز بلند بر مصیبتی . سوک . افغان . فغان . (یادد
شنآسsand millواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی استوانهای و قائم، حاوی شن، با میلۀ چرخان و دیسک (disc) که آسمایه در آن میگردد متـ . آسیای شنی
شن و ماسهsand and gravelواژههای مصوب فرهنگستانمواد ساختمانیای با اندازۀ درشتتر از سیلت و ریزتر از قلوهسنگ
سونلغتنامه دهخداسون . (اِ) طرف . جانب . سوی . (برهان ) (آنندراج ) : به چشم اندرم دید از رون توست به جسم اندرم جنبش از سون توست . عنصری .و بر آن سون شهر تا به لب آب هیرمند. (تاریخ سیستان ).ز خون هفت دریا برآمد بهم زمین از د
شیوندهلغتنامه دهخداشیونده . [ شی وَ دَ / دِ ] (نف )مخلوطگشته . || لرزان شده . || برهم زده شده . (ناظم الاطباء). || برهم زننده . آمیزنده . || لرزنده . (فرهنگ فارسی معین ).
شیونگریلغتنامه دهخداشیونگری . [ شی وَ گ َ ] (حامص مرکب ) نوحه گری . ناله و زاری کردن : به شیونگری گردش اندر خروش برآرند و زی ابر دارند گوش . اسدی .رجوع به شیون شود.
شیون انگیختنلغتنامه دهخداشیون انگیختن . [ شی وَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) فریاد و زاری کردن . آوا سر دادن : چون سگی کو گله به گرگ سپردشیون انگیخت با شبانه ٔ کرد.نظامی .
شیون کردنلغتنامه دهخداشیون کردن . [ شی وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ناله و افغان کردن . گریه و زاری نمودن . (یادداشت مؤلف ) : ز بس کو همی شیون و ناله کردهمه خلق را چشم پرژاله کرد. فردوسی .که من بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن ک
شیوندهلغتنامه دهخداشیونده . [ شی وَ دَ / دِ ] (نف )مخلوطگشته . || لرزان شده . || برهم زده شده . (ناظم الاطباء). || برهم زننده . آمیزنده . || لرزنده . (فرهنگ فارسی معین ).
شیونگریلغتنامه دهخداشیونگری . [ شی وَ گ َ ] (حامص مرکب ) نوحه گری . ناله و زاری کردن : به شیونگری گردش اندر خروش برآرند و زی ابر دارند گوش . اسدی .رجوع به شیون شود.
کرشیونلغتنامه دهخداکرشیون . [ ک ِ شی یو ] (اِخ ) اهل واسط را گویند. (از معجم البلدان ). باشندگان واسط.(منتهی الارب ). اهل واسط. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). لان الحجاج لمّا بناه کتب الی عبدالملک : انی اتخذت مدینة فی کرش من الارض بین الجبل و المصرین و سمیتها بواسط. (منتهی الارب ) (اقرب ا
بشیونلغتنامه دهخدابشیون . [ ب َ ] (ص ) بشیبون . بمعنی فربه باشد که نقیض لاغر است . (برهان ) (از مؤید الفضلاء) (انجمن آرا) (آنندراج ). فربه ، ضد لاغر و فربی نیز مترادف این است . بتازیش سمین گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). فربه و سمین . (ناظم الاطباء). فربه و چاق . (فرهنگ نظام ). رجوع به فرهنگ رشیدی