صاحبدیکشنری عربی به فارسیلنگه , جفت , همسر , کمک , رفيق , همدم , شاگرد , شاه مات کردن , جفت گيري يا عمل جنسي کردن , يار , شريک , همدست , رفيق شدن
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی . وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت . علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام ...). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت ، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است . و درباره ٔ او من گفته ام :لقد صحب العلم الرصین و اهله <br
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ . ق . درگذشت . (حسن المحاضرة ص 177).
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان ). رجوع به شاجب شود : و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب یزید و ألهت خیله غیراتها.اعشی (از معجم البلدان ).
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
صاحبیفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) نوعی انگور با دانههای درشت و سرخرنگ.۲. (اسم) [قدیمی] نوعی جامۀ ابریشمی راهراه.
صاحبراملغتنامه دهخداصاحبرام . [ ح ِ ] (اِخ ) شاعری است و مؤلف صبح گلشن گوید وی از کایتهان لکهنوست ، سخن سنج فارسی وارد و در تاریخ گوئی ملکه ای داشت و در عهد سلطنت غازی الدین حیدرملقب به شاه زمن و نصیرالدین حیدر سلاطین ملک اود علم شهرت می افراشت . در تاریخ وفات غازی الدین حیدر پادشاه که در مقام
صاحبةلغتنامه دهخداصاحبة. [ ح ِ ب َ] (ع ص ، اِ) تأنیث صاحب . ج ، صاحِبات ، صَواحِب . || هر زنی که درک صحبت رسول (ص ) کرده باشد.- صاحبةالمنزل ؛ ام البیت . ام المثوی . ام المنزل . ام المسکن . کدبانو.
صاحبیلغتنامه دهخداصاحبی . [ ح ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری ، 20000گزی شمال خاوری ساری . دشت معتدل ، مرطوب ، مالاریائی . سکنه ٔ آن 400 تن شیعه ، زبان آنها مازندرانی و فارسی . آب آن از رودخانه ٔ تجن
پایه دارلغتنامه دهخداپایه دار. [ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ) صاحب قدر و منزلت . (برهان ). صاحب رتبه . صاحب منصب . صاحب مقام . باقدرت . مقتدر.
صاحب الزمانلغتنامه دهخداصاحب الزمان .[ ح ِ بُزْ زَ ] (اِخ ) لقب محمدبن الحسن العسکری ، امام دوازدهم شیعیان ، مهدی منتظر. رجوع به مهدی شود.
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
گله صاحبلغتنامه دهخداگله صاحب . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ح ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب گله . دارنده ٔ گله . خداوند گله . رمه دار. گله دار : دگر ره پدیدار گش
وغ وغ صاحبلغتنامه دهخداوغ وغ صاحب . [ وَ وَ ح ِ/ ح َ ] (اِ مرکب ) بازیچه یعنی آلت بازیی است کودکان را که آوازی چون آواز مرغابی از آن برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). وغ وغ صاحاب (در تداول عامه )، آلتی مرکب از دو مقوای مدور که شکل استوانه ٔ آن دو را با کاغذ به هم وصل ک
وق وق صاحبلغتنامه دهخداوق وق صاحب . [ وَ وَ ح ِ / ح َ ] (اِ مرکب ) وغ وغ صاحب (در تداول عوام ، صاحاب ) . رجوع به وغ وغ صاحب شود.