صاحب خبرفرهنگ فارسی عمید۱. مطلع؛ آگاه: ◻︎ ای بیخبر بکوش که صاحبخبر شوی / تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ: ۹۷۲)، ◻︎ از پی صاحبخبران است کار / بیخبران را چه غم روزگار (نظامی۱: ۷۵).۲. خبرگزار؛ خبرنگار.
صاحب خبرلغتنامه دهخداصاحب خبر.[ ح ِ خ َ ب َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی . خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران پی
صاحب خبرفرهنگ فارسی معین( ~ . خَ بَ) [ ازع . ] (ص مر.)1 - مطلع ، آگاه . 2 - خبرنگار. 3 - پرده دار. 4 - جاسوس . 5 - نقیب . 6 - فرستاده ، سفیر.
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان ). رجوع به شاجب شود : و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب یزید و ألهت خیله غیراتها.اعشی (از معجم البلدان ).
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
نادان دللغتنامه دهخدانادان دل . [ دِ ] (ص مرکب ) بی خبر. که دل آگاه نیست .که صاحب خبر نیست . که صاحب معرفت نیست : کسی نیست بدبخت و کم بودترز درویش نادان دل بی خبر.اسدی .
بریدگانلغتنامه دهخدابریدگان . [ ب َ دَ / دِ ] (اِ) مسرعان . قاصدان . پیکان . نامه بران : صاحب خبر و برید... نایبان داشتی در همه ممالک و بریدگان و مسرعان بسیار تا از همه جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او می گردانیدندی . (فارسنامه ٔ ابن
داودلغتنامه دهخداداود.[ وو ] (اِخ ) ابن میکائیل سلجوقی جغری بیک . مکنی به ابوسلیمان برادر طغرل بیک مؤسس سلسله ٔ سلجوقیان است وبفرمان برادر حکومت خراسان داشت . مردی عالم و عادل و صاحب خبر بود و در محاربات خاندان خود با آل سبکتکین کوششها کرد و به سال 451 هَ .
حماللغتنامه دهخداحمال . [ ح َم ْ ما ] (ع ص ) مبالغه ٔ حامل است . (اقرب الموارد). رجوع به حامل شود. || بار بردار. (منتهی الارب ). باربر. برنده . بردارنده ٔ بار. بارکش . (دهار). ج ، حمالون . (منتهی الارب ) : کرسیش چون شد اسب و خر حمال چون شد استرش زاغش نگر صاحب خ
ستم دیدهلغتنامه دهخداستم دیده . [ س ِ ت َ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مظلوم . (آنندراج ) (شرفنامه ). ملهوف . (منتهی الارب ) : که با خاک چون جفت گردد تنم نگیرد ستمدیده ای دامنم . فردوسی .ستمدیده را اوست ف
صاحبدیکشنری عربی به فارسیلنگه , جفت , همسر , کمک , رفيق , همدم , شاگرد , شاه مات کردن , جفت گيري يا عمل جنسي کردن , يار , شريک , همدست , رفيق شدن
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی . وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت . علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام ...). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت ، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است . و درباره ٔ او من گفته ام :لقد صحب العلم الرصین و اهله <br
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ . ق . درگذشت . (حسن المحاضرة ص 177).
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
گله صاحبلغتنامه دهخداگله صاحب . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ح ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب گله . دارنده ٔ گله . خداوند گله . رمه دار. گله دار : دگر ره پدیدار گش
وغ وغ صاحبلغتنامه دهخداوغ وغ صاحب . [ وَ وَ ح ِ/ ح َ ] (اِ مرکب ) بازیچه یعنی آلت بازیی است کودکان را که آوازی چون آواز مرغابی از آن برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). وغ وغ صاحاب (در تداول عامه )، آلتی مرکب از دو مقوای مدور که شکل استوانه ٔ آن دو را با کاغذ به هم وصل ک
وق وق صاحبلغتنامه دهخداوق وق صاحب . [ وَ وَ ح ِ / ح َ ] (اِ مرکب ) وغ وغ صاحب (در تداول عوام ، صاحاب ) . رجوع به وغ وغ صاحب شود.